صبح تا حالا دارم فکر می کنم…کاش…آدم ها بین خطوط را می خواندند.
کاش…ذره ای از هوش خدادادی شون رو استفاده می کردن, برای فهمیدن…
مهم نیست…این نیز بگذرد.

بزرگترین زیبایی جهان اینه که زمان به هر حال می گذره.
و من…
فردا در موردش فکر می کنم.

حکایت دنیاست. قوی برنده می شه و ضعیف می بازه.

کتاب ها و فیلم ها بخش های فراموش نشدنی ای دارن.

شیفته ی اسکارلت اوهارا بودم. بهترین شخص بود برای لطمه زدن به خودش! از کسی یا چیزی که ناراحت بود دونسته یا ندونسته بیشتر از هر کسی خودش رو لطمه می زد.
به خاطر اون اشلی ویلکس زردنبو که تمام عمرش محتاج بود, نه عاشق.
هزار بار اسکارلت رو به اشلی ویلکس ترجیح می دادم. منتها اگه اشلی ویلکس اون دور و بر نبود, عمرا اگه اسکارلت می تونست اسکارلت بشه.
یا…بهتر بگیم اسکارلت نیاز داشت به یه حضوری مثل حضور اشلی! به هر حال برای خودش از زمین و آسمون اشلی جور می کرد. و خاصیت اشلی این بود که یه دونه بود, در تمام عمر اسکارلت اوهارا!
که اگه می شد دو تا و سه تا و دوازده تا دیگه خاصیت اشلی بودنش از دست می رفت و…اسکارلت اوهارا کلا از دست رفته قلمداد می شد!!
از ملانی حوصله ام سر می رفت. زیادی همه چیزش دقیق و ناز مطابق استانداردهای جامعه بود.
نمی شد تصمیم گرفت خودشه یا فرزند خلف اون جامعه و دختر ناز بهشتی پروردگار.
به هر حال…با تمام این اوصاف ملانی هم یه جورایی دوست داشتنی بود. ملانی بهتر و بیشتر از اشلی اسکارلت رو فهمید و دوست داشت. شخصیت اشلی بسیار متزلزل بود به نظرم.
به هر حال…
نفر بعدی که خیلی دوستش داشتم هما هست توی کتاب شوهر آهو خانم.
اغلب آدم ها آهو رو دوست دارن. من از آهو به شدت متنفرم و هما رو دوست دارم.
ولله دلیلش رو هرگز نفهمیده ام. هما و آهو در صفاتی به شدت شبیه هستن. اصلا احتمالا به همین دلیله که سید میران جفتشون رو دوست داره. منتها به نظرم هما جسوره. آهو نه. هما از ریسک نمی ترسه. از این که از دست بده نمی ترسه. از این که نرم های جامعه رو زیر پا بگذاره. آهو اهل این کار نیست.
گرچه هیچ وقت مطمئن نبودم منظور افغانی این بود که فقط یک رمان ساده بنویسه یا این که آهو و هما و سید میران سمبل های دولت و حکومت سنتی استبدادی شاهنشاهی و حکومت مشروطه هستند.
نفر بعدی که خیلی دوستش داشتم اسدلله میرزا هست توی کتاب دایی جان ناپلئون. آخر داستان وقتی سرگذشت خودش رو تعریف می کنه اشکهام خود به خود جاری می شن. عشق عجیبی که به آدم ها داره, که من در کمتر کسی در دنیای واقعی دیده ام. هوش استثنایی این آدم و عاقل بودنش در نهایت عشق ورزیدن. مسلما اگه بخوام به یکی از شخصیت ها نمره ی بالاتر از بقیه بدم اسدلله میرزا رو انتخاب می کنم.
و آخریش که البته روند داستان رو دوست دارم و نه شخصیت اصلی داستان رو, مگی هست از کتاب مرغ شاخسار طرب.
در این کتاب دو نکته ی زیبا وجود داشت. دومیش رو شاید بعد ها گفتم. اولیش اما این بود که مگی از چهار سالگی هر چیزی رو که بهش دل بست رو از دست داد. عروسکش, برادرش, پدرش و دو برادر دیگه اش, پسرش رو, و دست آخر یا به عبارتی از ابتدا تا انتهای داستان, پدر رالف رو.

مدت هاست فیلم جدید ندیده ام. می ترسم. از این که فیلمی آزارم بده و روزها فکرم رو مشغول کنه و مثل سوزن فرو بره توی ملاجم می ترسم.
دقیقا به همین دلیل فیلم نورت کانتی شارلیز ترون رو ندیدم. به همین دلیل فیلم دی هاورز نیکول کیدمن رو ندیدم. خاطرات یک گیشا, سیریانا, پسرها گریه نمی کنند, سکوت بره ها همه و همه رو از ترس این که اذیتم کنند نگاه نکردم.

امروز تنهام. شاید…به همین خاطره که تمام خاطرات از ذهنم رژه می رن. یا..به دلیلی دیگه.

این…بار سوم بود.
اونچه سه بار تجربه بشه رو باید پذیرفت. تلخ یا شیرین.
من…هرگز…اشتباه سه بار تکرار شده رو برای بار چهارم تکرار نخواهم کرد.
آدم های قوی رو تحسین می کنم. دنیا مال اونهاست. و فکر می کنم خطابود اگه تا به حال فکر می کردم آدمیتی جایی هست و من هنوز پیداش نکرده ام. آدمیت ترجمه ی ناز و نازنین قدرته در مواردی که قدرت با هوش زیاد همراه می شه!
غیر از اونش مفهومی به نام انسانیت آفریده ی ذهن ماست و نه هیچ چیز دیگه.
قهرمان ها قهرمان هستن تا لحظه ای که از نزدیک نشناختی شون. نزدیک که بری آدم پنبه ای هم نیستن.

به قول آن شرلی فکر می کنم اونطرف یه پیچ دیگه ی زندگیم هستم.
چرا من اینقدر روحی و احساسی و تفکری می پیچم؟! فکر کنم آخر سر دل پیچه بگیرم گند بزنم به سرتا پای زندگیم!

این نیز بگذرد.

حافظ خنگول!!! این همه پافشاری روی یه شعر که جواب تفال در بیاد. این حافظ لجباز!!
این بار جای بیت اول, چند بیت بعدیش رو جواب تفال می گیریم:

گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد ناپدید
چون ترا نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور

برای من معجزه می کنه چند ساعتی تنها بودن و فکر کردن و نوشیدن و نوشتن. عجیب بهم انرژی می ده و روحیه ام رو زیر و رو می کنه.

هی راستی کسانی که آمریکای شمالی زندگی می کنن. همه اینجوری می بینن یا من رسما خل شده ام. پریز برق اینجا درست مثل صورت یه آدمیه که زیاد…و خیلی زیاد..تعجب کرده باشه!!!
از اولی که اومده ام اینجا تا حالا پریز های برق به نظر من آدم های جوندار راست راستکی حیرون میان!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

پیوست: یه جوک همین حالا از خواهر شوهر کوچیکه رسید دستم: فرق مرد باهوش با هیولای لاک نس چیه؟
-هیولای لاک نس تا حالا چند باری دیده شده!!