به مامانم می گم دارم درس اخلاق مهندسی می خونم. می گه اخلاق وجود خارجی نداره. در هیچ کسی اخلاق وجود نداره. اگر چیزی به اسم اخلاق هست برای حفظ منافع هست. و قانون به وجود میاد که بی اخلاقی در آدم ها رو محدود کنه.

هنوز فکر می کنم…اگه کاری رو نمی کنم به خاطر اینه که نمی تونم…یا نمی خوام؟
می شه هر کاری رو کرد برای این که اثبات کنی می تونی…و بعد می شه تکرارش نکرد برای این که اطمینان داری نمی خوای.

می خوام یه کاری بکنم فقط برای این که اثبات کنم می تونم…اطمینان ندارم می خوام یا نمی خوام!
جهت اطمینان همگی..نه کار بدیه و نه غیر اخلاقیه!!!! تو این موقعیت جغرافیایی که من قرار دارم کارهای غیر اخلاقی رو به راحتی آب خوردن می شه انجامشون داد. اگه انجام ندم اطمینان دارم فقط به خاطر نخواستنه!

هممم…دارم فکر می کنم برم پولدار پولدار بشم که اثبات کنم می تونم. بعد همه اش رو یه جا بدم خیریه برای این که اثبات کنم نمی خوام!!!!
تنها مشکلش اینه که اگه راست راستی خیلی نخوام یه قسمتی از عمرم رو صرف چیزی کرده ام که همچین خیلی هم نمی خوام فقط برای این که آخر سر اثبات کنم که نمی خوام!!!!

ولله تفال زده ام به حافظ. یه شعری جواب داده. یه جورایی نامربوط. بفرمایید:

آنکه رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
وانکه گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من مسکین داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
گنج زر گر نبود گنج قناعت باقی ست
آنکه آن داد به شاهان به گدایان این داد
خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن
هر که پیوست بدو عمر خودش کابین داد
بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی
خاصه اکنون که صبا مژده ی فروردین داد

و از بابا طاهر:

من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد

با جیمز دانا حرف زدم دیروز. می گه خوبه که اون چیزی که خودت دوست داری رو دنبال کنی و به دیگران اهمیتی ندی. می گه حتی مادر ترزا هم اون چیزی که خودش رو خوشحال می کرد رو انجام داد نه که به دیگران اهمیتی بده.

حد اقل از سه نفر سالخورده شنیدم که از زندگیشون بسیار خوشحال و راضی هستن.
هیچ چیز بین این سه نفر مشترک نبود غیر از دو چیز. اولا هر سه حدود هشتاد سال داشتن. ثانیا هر سه دنبال چیزی که خودشون خواسته بودن رفته بودن!

لااقل یه نفر سالخورده می شناسم که از زندگیش راضی نیست و تاسف می خوره. ولله…هر چی فکر می کنم نمی فهمم چرا.
به نظرم یه چیزی در بعضی آدم ها هست به اسم رضایت درونی. اگه بود همیشه خوشحالی. اگه نبود هرگز چیز خاصی به دست نمیاری و اگه هم به دست بیاریش هرگز خوشحالت نمی کنه.

جواب تفال بالا یه جورایی قشنگ بود:

گنج زر گر نبود گنج قناعت باقی ست.

هنوز دارم فکر می کنم. نمی تونم؟ یا نمی خوام؟

پیش به سوی پولدار شدن….هورای….

به گوش باشین. گنج به دست آمده در آینده طی مزایده به خیریه ی برنده تعلق خواهد گرفت.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار