عجب بویی داره این صبح بی نظیر خنک تابستانی.
خنکای دلچسب. درست مثل هوای شمال تهران.
بهشت است اینجا.
این من جهنمی در قعر این بهشت.
چیست که دست بر نمی دارد و بوده و هست و وجود سنگینش همیشه بر دوشم بوده.

دفتر خاطرات سال های شصت و هفت و شصت و هشت و هفتاد و یک ام دیروز به دستم رسید.
دفتر سال هفتاد و یک, یه تقویم سینمایی ست. تقویم سینمایی چارلی چاپلین.
یادداشت روز بیست و هفتم مرداد می گه:
“ساعت چهار و نیم بعد از ظهر … زنگ زد. خونه ی پسر خاله اش بود. تمومش کردم. خیلی اولش سخت بود. نه خیلی البته. ولی الان خیلی راحتم. دعا کن … زنگ بزنه.”

ما دختران حوا از روی هم الگو خورده ایم. بی کم و بیش.
دفتر پونزده و شونزده سالگی ام رو دوره می کنم.
به گل آقا می گم انگار درونم هیچ فرقی با شونزده سالگی ام نکرده. فقط رفتارهای بیرونی ام عوض شده.
گل آقا می گه از من اگه بپرسن نه درونت و نه بیرونت از چهارسالگی تا حالا عوض نشده!

راست می گه شاید.
در دختران حوا, در همه ی دختران حوا, چیزهایی هست که از بدو تولد تا نقطه ی پایان بی تغییر می مونه.

اولین باری که به گل آقا (به اسم مستعار ژامبون) اشاره شده ساعت دو و چهل و پنج نصفه شب تاریخ دوازده بهمن سال هزار و سیصد و هفتاده.
منتها…فکر میکردم از دوست من خوشش میاد! نهایتا با خودم دوست شد و ازدواج کرد!

این یکی از همه جالب تر بود:
“صبح روز چهارده خرداد یکشنبه ساعت هشت و نیم. به وقت محلی. سال هزار و سیصد و شصت و هشت و چهارم ژوین سال هشتاد و نه.
امروز صبح ساعت هفت خبر مرگ خمینی را از رادیو دادند…..”

و یک عالمه یادداشت و جزئیات اخبار و تفاسیر و مصاحبه های رادیو آمریکا و….
چرکنویس و پاکنویس!!!

دفتر رو که می خونم می بینم به اغلب آرزوهام رسیدم. با دو سه نفری که ازشون خوشم می اومد دوست شدم. با یکی از همکلاسی هام که خیلی دوستش داشتم ازدواج کردم. دانشگاه رو تموم کردم. خارج اومدم. حتی بیشتر از اونچه که آرزو کرده بودم رو توی زندگی ام تحقق بخشیدم.
این یکی ولی مونده هنوز:
“اتفاقی افتاد که شاید تا آخر عمر فراموش نکنم. (در حال حاضر فراموش کرده ام.اصلا یادم نیست چه اتفاقی در تاریخ هشت فروردین هزار و سیصد و شصت و هفت افتاده!) خیلی جالب بود. البته به عقیده ی من. من که اون لحظه تصمیم گرفتم برنامه ی زندگی ام رو طوری بچینم که آدم پولداری بشم. البته حالا…درست نمی دونم.”

به هر حال گویا آرزوی پولدار شدن هنوز محقق نشده. گرچه اینجور که از یادداشت بر میاد, همون موقع هم مردد بودم!
خوشحالم که خودم رو روی یه کاغذ ثبت می کردم و هنوز هم روزانه ثبت می کنم.
حافظه ی آدم بسیار ضعیفه و بسیار قوی.
پونزده سال پیش…انگار دارم نوشته های یک آدم غریبه رو می خونم. یه غریبه که بی نهایت شبیه خود منه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار