از اون حضيض افسردگي اومدم بيرون. همين امروز بعد از ظهري!!! خجالت مي كشم بگم چي شد كه از حضيض اومدم بيرون!
يه چيزي رو اعتراف مي كنم. عاشق پولم. قطعا خوشبختي با پول نمياد. اما مسلما بدون پول قسمت بزرگي از خوشبختي نيست و نابود مي شه!

خداوند گار عالم به هر موجودي كه آفريده, درصدي از معرفت رو داده. بنده هم مستثني نيستم. منتها دوباره عين احمقها به انتخاب خودم معلق زده ام توي يه كاري كه عين جانور نجيب, مي مونم توش.
آخر هفته تعطيله! كتبالو خانوم آخر هفته به مدت هفت هشت ده ساعت لااقل تعطيله. مثل هميشه دنبال دردسر مي گرده واسه خودش.
كارش هم نمي شه كرد.
—-

جاي ايستادن نيست. همين كه بايستي, جاموندي. جابموني چي مي شه؟ راستش, بقيه رو نمي دونم, ولي به من يه حس بدي دست مي ده. و…متاسفانه جا مونده ام!!! از خودم, قبل از هر كس و هر چيزي. پتانسيل هام رو تمام و كمال رو نكرده ام. همينه كه حس بد دارم.
—-

ايران, مي رفتم كلاس مربي گري تندخواني و تقويت حافظه. خانوم معلممون از اون آدم هاي عجيب غريب بود (جاي گل آقا خالي بگه دور و بري هاي تو همه يه چيزيشون مي شه!!! ببخشيد خلاصه). بعد خانوممون مي گفت ببر از شير سريع تر مي دوه, فيل زورش از شير بيشتره, ميمون از شير باهوش تره, …و يه عالمه جونور ديگه رو هم با شير مقايسه مي كرد, كه هر كدوم يه جورايي به شيره سر بودن. آخر سر پرسيد پس واسه چي شير, سلطان جنگله؟. خوب..قرار نبود كسي جواب بده. كسي هم جواب نداد. خود خانوممون گفت, دليلش اينه كه شير وحدت وجود داره.
حالا…بگذريم از بحث اين كه شير سلطان جنگله, يا ببر, يا مارمولك. بگذريم هم از اين كه كدوم ساكن محترم جنگل چه كاري رو بهتر از شير و پاندا يا سنجاقك انجام مي ده. اينها مهم نيست. مهم اينه كه من به شدت با حرف خانوم سابقمون موافقم. وحدت وجود بسيار مهمه!
به عبارت ديگه, اگه كتبالو خانومي كه من باشم, بتونه اين همه بازيگوشي ذهني و ولگردي فكري و چيزهاي صدتا يه غاز رو, نه اين كه كنار بگذاره (افسردگي مي گيره نافرم), ولي وقتي در حال انجام يكي شه, بقيه رو از ذهنش بندازه كنار و بچسبه به همون يكي (به نظرم خانوم ها عموما توي اين كار مشكل داشته باشن, گاسم همينه كه سلطان جنگل نمي شن!), احتمالا زندگيش يه هفتاد هشتاد در صدي عوض مي شه.

دلم خيلي تنگ مي شه. براي باوري كه داشتم, و براي زيبايي لحظه هايي كه اون باور غلط رو داشتم.
دو مرحله ي خيلي قشنگ توي زندگيم بود. به دليل اعتقادي كه در اون دو بازه ي زماني داشتم. از هر دو مرحله گذشتم, و ديگه بهشون برنمي گردم. به دليل بي اعتقادي كه به اون باور هاي قشنگ و نقاشي شده پيدا كردم.
فقط يك كلام…كاش…كاش…و باز هم كاش…

كاش مي تونستم دلتنگي رو, و يك تنهايي عميق رو, نقاشي كنم. از بزرگترين افسوس هاي زندگيم اينه كه نقاش نيستم.

دوستتون دارم, خوش بگذره‌, به اميد ديدار

پيوست: قربون دستتون,‌ حالم خوبه به خدا. تقريبا هيچ وقت به اين خوبي نبوده. شاد و پايدار باشين دسته جمعي.