دخترک مثل هر روز وارد میخانه شد.
مثل همیشه پشت تنها میز دو نفره ی میخانه نشست. مثل همیشه سیگاری آتش زد.مثل همیشه یک بطری کنیاک سفارش داد,با دو گیلاس.
به مردهای پشت پیشخوان نگاه کرد. به لیوان اشاره کرد:
-می نوشی؟
مثل هر روز مردی سر تکان داد.
روبروی دخترک نشست.
دخترک پکی به سیگار زد. مرد اولین جرعه را نوشید.
دخترک گیلاس کنیاک را مثل هر روز به جرعه ای نوشید.مثل هر روز, دهان باز کرد.مرد به دهان دخترک نگاه می کرد, مرد کنیاک را جرعه جرعه می نوشید.
دخترک فوران کرد. مثل هر روز, اشک و کلام از چشم ها و لب های دخترک لبریز می شد.
مرد کنیاک را جرعه جرعه می نوشید.
دخترک مثل هر روز سرش را روی دست هایش گذاشت و پلک هایش را بست.
مرد قطره ها ی آخر بطری کنیاک را از گیلاسش نوشید و پیش مردهای پشت پیشخوان بازگشت.
مردها از مرد هیچ نپرسیدند. مردها مثل هر روز می دانستند. هرگز کسی در نیافته بود دخترکی که هر روز به میخانه می آمد , چرا هر روز مردی را روبرویش می نشاند, چرا هر روز به زبان بیگانه ای سخن می گفت و چرا هر روز اشک می ریخت.

دخترک مثل هر روز سر از خواب مستی برداشت. از میخانه بیرون رفت.

مثل هر روز, تنها میز دو نفره ی میخانه, ترک بر داشت و روی پایه هایش خم شد.

مرد ها مثل همیشه می خندیدند.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

پیوست :شاد نیست. می دونم. بگذارین به حساب آخر شب یکشنبه, که عینهو آخر شب جمعه ی ایرانی خودمونه. و اجبار در خوندن مطالبی که نه دوستشون دارم و نه می فهممشون!