دخترك بلورين چشم از تكه شيشه ي الوان براق بر نمي داشت. تلالو قوس و قزح ها, چشم هاي شفاف بلورين را خيره كرده بود, چنانكه سر برگرداندن در توانش نبود.
دخترك بلورين به درخشيدن عادت داشت, به شفاف بودن. اين قوس و قزح ها اما, از جنس ديگري بود. بلورين از هر طرف كه به آن الوان كوچك نگاه مي كرد, جلوه ي ديگري از قوس و قزح, رنگ بديع ديگري را مي ديد. اين همه رنگ را يك جا,‌ در وجه وجه هيچ تيله ي شفاف ديگري نديده بود.
دخترك بلورين نور را در خود تجربه كرده بود, گذر نور از خود را, حس نهايت روشنايي را كه از تمام وجودش عبور مي كرد. تجزيه ي نور اما حكايت ديگري بود. رنگ رنگ شدن نور, در هر بعد, در هر جهت.
بلورين طاقت ايستايي نداشت. نهايت حس خواستن, نهايت حس حركت, دگرگوني براي زيباتر شدن, براي چند لحظه اي فقط غرق تماشا بود. نهايت حس لذت. چشم هاي تيله ايش را بست و باز كرد.
الوان درخشان كوچك, همه ي نوري كه از بلوري رد مي شد, رنگ رنگ از بالا تا پايين, جلوه گر مي كرد.
بلورين لكه هاي كدر وجودش را به شفافيت همان نور كامل مي ديد. بلوري چشم از آن اعجازگر درخشان بر نمي گرفت.
به خودش آمد. دستش را جلو برد. بيش از ديدن مي خواست, لمس را,‌ با دست, با بند بند كريستالهاي سر تا پاي وجودش, با دل, با جان.
با تمام قدرت بلورينش به الوان درخشان چنگ انداخت. يك درد بي نهايت نا آشنا, تمام وچودش را در هم فشرد. آه….الوان درخشان را بي اختيار رها كرد.
براي يك لحظه توان گشودن چشم هاي بي رنگش را نداشت. رها شدن هميشه با تجربه ي شكستن همراه بود. دردش را براي يك لحظه فراموش كرد. چشم هايش را باز كرد. تلالو تمام رنگ ها, در بعد بعد آن الوان درخشان هنوز جلوه گر بود, و آن اعجاز گر درخشان, نه آن جسمي كه از رها شدن گزندي ببيند.
درد, دخترك بلورين را به خود آورد. دست هايش را نگاه كرد. رد خطوط دست هايش را خش انداخته بود. مجروح, آزرده. دخترك بلورين ناله مي كرد. دست هايش را به لب برد. به صورت ماليد. درد كه آرام تر شد, رنگها چشم هايش را خيره كرد.
با احتياط, با نوك پنجه ي پا, الوان را به گوشه اي خزاند. رنگ ها متفاوت بودند, زيباتر, پررنگ تر.
دور رفت. الوان شفاف بود, سيمگون.
نزديك شد, روي زمين خزيد. سينه هاي شيشه ايش خش بر مي داشت و او جلو مي رفت. دور الوان خزيد. اين بار, با نوك انگشت الوان را غلطاند. آن همه زيبايي خيره كننده,‌ كه دخترك بلورين در الوان مي ديد,‌ چيزي نبود كه به راحتي روي زمين رهايش كند.
دخترك بلورين روي پاهايش نشست. نور از سرش, عبور مي كرد, در الوان هزار رنگ مي شد و دخترك تمام وجودش را در نورها مي ديد. عقب تر رفت. حالا نوري كه از دلش مي گذشت به الوان مي رسيد. دخترك بلورين خواست تلالو را از نزديك ببيند. تصور كرد اگر الوان را توي سينه اش بگذارد, براي هميشه تلالو نورهاي سينه اش و تمام لكه هاي كدر را خواهد ديد.
باز دست جلو برد. الوان را به چنگ گرفت. به سرعت به سينه چسباند. درد, با شدتي ناگفتني, وجودش را در هم فشرد. الوان را بيشتر به سينه چسباند. تلالو, درد, در هر رنگ, در هر نور, بلورهاي نور, بلورهاي درد, درد, درد,….آ….ه. الوان را رها كرد.

چشم هايش را گشود.
از الوان فاصله گرفت. فقط نگاه مي كرد. دور الوان درخشنده ي سيمگون مي چرخيد و نگاه مي كرد. تلالو نورهاي سرش, دست هايش…
نشست,‌ آن طرف تر از الوان نشست. كريستال هاي اشك صورتش را پوشانده بود. بلورين, توان از خود كردن الوان را نداشت. آزرده اش مي كرد. تلالو رنگ هاي كريستال ها, در آن سوي الوان به گفت نمي آمد.
كريستال هاي اشك, دست هايش را, صورتش را, دلش را پوشانده بود. به الوان درخشان نزديك مي شد, نزديكتر. وحشت از درد, توان لمس را از دخترك بلورين مي ربود.
درمانده, نشست.
سايه اي نزديك مي شد. نه شفاف, از جنس بلور. نه آن كه حتي اشعه اي از نور را از خود عبور دهد. تاريك, كدر.
دخترك بلورين نگاه كرد. سايه عبور نور را محدود مي كرد. كريستال هاي اشك را فراموش كرد. انتظار لحظه ي بعدي وجود بلورين را در هم مي فشرد. دستي كدر,‌ نه از جنس بلور,‌ روي الوان سايه مي انداخت. تيله هاي چشم دخترك بلورين, حركت دست,‌ به سوي الوان, مشت شدن دست, بالا رفتن دست, و ايستادن دست مقابل يك جفت چشم رنگي كدر را بي پلك زدن دنبال مي كرد. كريستال ها آرام از چشم هاي بلورين جاري مي شد.
سايه, از دخترك بلورين دور مي شد.
بغض كهنه,‌ از گلوي بلورين, به دلش, به وجودش, ريشه مي دواند و شاخه هاي ترك را بر وجود شيشه اي دخترك مي دواند. يك صداي هق,‌ و…دخترك بلورين در هم شكست, هزار تكه شد.

دخترك بلورين هرگز ندانست. دخترك بلورين, شيفته ي يك تكه ي كوچك الماس شده بود.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار