از خیلی خیلی قشنگترین ساعت های روز من, زمان هایی هست که بعد از یه روز طولانی, که یکی یا چندتا کار موفق هم انجام داده ام و حسابی هم خودم رو آبلمبو کرده ام, بشینم توی ماشین و رانندگی کنم طرف خونه.
در این شرایط چون فکرم به شدت در طول روز درگیر بوده, از انبساط فکرم به شدت لذت می برم, چون که کارهام خوب پیش رفته, فکرم مشغول و نگران نیست, و چون عجله ندارم, نگران مقصد نیستم و از مسیر نهایت لذت رو می برم.
امروز بعد از ظهر دقیقا همین شرایط بود. و ….دروغ چرا ؟ جای هیچ کس خالی نبود. تنهایی با خودم خیلی خوش گذشت.

خلاصه…ضمن این تنهایی دلپذیر, رادیو رو هم روشن کردم!
یه مطلب جدی که با شوخی ها و مطالب معمول آقایون شروع شد:
-چرا نمی تونم با دختری ارتباط جنسی داشته باشم, بدون این که متعهد بشم؟
-چرا نمی تونم با یه دختر معاشرت کنم, با یکی دیگه ارتباط جنسی داشته باشم, و مجبور نباشم به هیچکدوم دروغ بگم؟
-چرا نمی تونم بادختری ارتباط جنسی داشته باشم, با بقیه هم همینطور, و مجبور نباشم با هیچکدومشون به تبلیغ های آژانس های املاک نگاه کنم و در مورد ازدواج حرف بزنم…
و با این سوال دنبال شد که: -بهتر نیست برم همجنس گرا بشم؟

به اینجای داستان که رسید تقریبا از خنده غش کرده بودم. دقیقا, و به علتی کاملا خلاف بالایی, همین دیروز پریروزها به این فکر می کردم که زن ها گاهی راحت تر می تونن ارتباط احساسی و عاطفی رو با هم برقرار کنن, و شاید همجنس گرایی در بعضی زن ها از همینجا شروع می شه!

بعد مصاحبه گر رادیو با یه آقای خیلی موفق همجنس گرا صحبت کرد. از جمله سوال هاش این بود:
-درسته که می گن بین مردهای همجنس گرا, چند شریکه (جنسی) بودن رایج تر و بی مشکل تر هست؟
-به نظر من فرق می کنه. در مورد بعضی ها, خیر. در مورد بعضی دیگه, خیلی راحت با موضوع کنار میان. فکر می کنم مورد به مورد متفاوته. من چند شریکه بودن رو دوست ندارم.
– چطور؟
-من بیشتر همجنس گرای زن هستم (لزبین) تا مرد (گی). شاید به این دلیله که چند همسری بودن رو دوست ندارم و توی رابطه ام نمی تونم تحمل کنم!!!

مصاحبه به شدت برام جالب بود. توی این مرد همجنس گرا, خیلی از احساس هایی که تجربه کرده ام رو می دیدم.
جالبه که در خیلی از مردهای دیگه -که به هر حال دگرجنس گرا- بوده ن هم این حس ها رو دیده ام.
دنیا این همه گونه گون بودنش جالبه. این که می رسی به جایی که شاید درست تر باشه رفتارها رو مردونه و زنونه تعریف نکنیم. یا…
به نظر میاد رفتارها خیلی اوقات تنها و تنها تحت اثر ترشح هورمون ها نیستن, یا…ترشح هورمون ها با آموخته های محیطی و ارثی بالا و پایین می شه.

از جمله چیزهای وحشتناکی که توی همین بحث مطرح شد, این بود که خوب, واضحا خانواده اولین نظام برده داری بود که در اون, مرد, زن رو دراصل برده ی خودش می کرد. در تمام نظام های سنتی و قبیله ای هم, خانواده بنیادی هست که مرد به زن و بچه ها ریاست می کنه. حالا که همجنس گرا ها به میون اومده ن, تعریف خانواده بفهمی نفهمی داره مشکل پیدا می کنه. قسمت وحشتناک بحث اینجا بود که می گفت مرد بنا به نظام سنتی مالک بدن زنش هست. در کانادا -که به هر حال از نظر حقوق زن و بشر جزو کشورهای ممتاز دنیاست- قانون مجازات برای تجاوز مرد به همسرش (که به عبارتی یعنی ارتباط جنسی زن و شوهر وقتی زن دلش نمی خواد ارتباط جنسی داشته باشه, و توجه کنین که در کشورهای سنتی اصلا میل زن مطرح نیست), تازه در سال هزار و نهصد و هشتاد و دو به تصویب رسیده!!!!
به عبارتی یکی از شاخص های سنتی مردسالاری در خانواده کمتر از بیست و پنج ساله که در کشوری مثل کانادا, زیر سوال رفته و براش چاره اندیشی شده!!!
بابا…خانوم ها…ما تازه اول راهیم!

پیرو بحث بالا, خدمتتون عرض شود که اون مدتی که گل آقامون ایران بودن, یه شب من و دوستم بدون شوهرامون (دوستم اگه خواست بگه کی بوده خودش) رفتیم یه جا با اجازه ی همگی برقصیم.
یه خانومی بامزه و تپلی نه چندا ن خوشگل ولی شیرین و دوست داشتنی, اومد جلو, یه چیزی به ما دو تا گفت. من توی اون سر و صدای گامب و گومب درست نفهمیدم چی می گه. فقط مبهم به نظرم رسید که می پرسه می خوایم یه نوشیدنی بخوریم, گفتم نه. راستش فکر کردم شاید کارمند اون بار-کلابه.
دیدم خانومه ناراحت شد و رفت یه گوشه ایستاد.
از دوستم پرسیدم چی گفت؟ دوستم گفت به نظرم می خواست با ما برقصه.
تازه دوزاریم افتاد که چون من و دوستم دوتایی با هم می رقصیدیم و با هیچ آقایی نبودیم, این خانوم فکر کرده بوده ما همجنس گرا هستیم, و خودش همجنس گراست و می خواد با ما برقصه.
رفتم جلو. بهش گفتم متوجه نشدم چی گفته بوده, و البته که دوست دارم باهاش برقصم.
و بیشتر از یکربع بیست دقیقه ای رقصیدیم. و…ولله دروغ چرا…همچین بدکی هم نبود. خانومه مهربون و دوست داشتنی بود و…جای همگی خالی, کلی هم باهاش خوش گذشت.

صبح هم (باز) رادیو با یه آقایی مصاحبه می کرد که مدت زیادی رو در جنگ گذرونده بود.بحث اصلی در مورد “posttraumatic stress disorder” بود و این که کسانی که در جنگ بوده ان, در معرض این مشکل قرار دارن.
آقاهه می گفت وقتی رفتم توی اتاق دختر خردسالم که برای شب به خیر گفتن ببوسمش, حالم به شدت بد شد. دخترم در وضعیتی دراز کشیده بود, که یه دختر همسن و سال اش دراز کشیده بود, در حالی که گلوله سرش رو به دو قسمت متلاشی کرده بود.
آقاهه می گفت بعد از سالها وقتی دخترم پونزده ساله شد, تونستم برای اولین بار برم توی اتاقش و بهش شب به خیر بگم و ببوسمش!

عجب چیز کثیفیه این جنگ…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار