چشمهایش را می بست, دست راستش را مشت می کرد و به خیال در دست داشتن دست های مرد, هوا را می فشرد.
خسته تر که می شد, تکیه می داد. چشم هایش را می بست و چشم های مرد را به خاطر می آورد.
یاد مرد که می آمد, حس سنگینی سر تاپایش را در هم می پیچید. انگار راه نفس اش گرفته باشد, باید یک نفس عمیق عمیق می کشید.
هر روز صبح, به یاد مرد, بیدار می شد. یاد گرفته بود شاداب باشد, شاداب به انتظار بماند.
هر سحرگاه مرتبه های رفتن مرد را با تارهای سفید مویش شماره می کرد. رد پای زن ها در زندگی مرد را, با رد های کمرنگ چهره اش.
در پس ساعت ها و روزها و هفته های دلتنگی, انتظار دلنشین, با زمزمه ی یک اسم را آموخته بود.
مرد که می آمد, زن از همیشه شاداب تر بود, خواستنی, تازه. آنجا که می نشست, نگاه و لمس, در چشم ها و دست های زن جاری می شد. زن یکپارچه می شد آتش, اخگر, مذاب…آرزو می کرد در وجود مرد تحلیل رود.
کم کم وازدگی وجود مرد را مملو می کرد. زن جریان قطره قطره ی وازدگی را در سلول های مرد می شناخت. هر سلول مرد, هر ذره اش, سد راه لمس و نگاه زن می شد. زن می نشست روبروی مرد,وجودش هنوز اخگر, مذاب, دست و نگاهش اما, سرد. خودداری را در پس روزهای وازدگی مرد آموخته بود.
آرام می نشست, نگاهش را حتی می دزدید. دستهایش را هم. و بی کلام, ساعت ها, روزها و گاه هفته ها مانع ها را نظاره می کرد. فاصله را, و گاه..ارتباط های پوشیده ی مرد با زن ها را از پشت تمام مانع های تیره و روشن.
صبوری را آموخته بود, هر روز صبح, شادابی را به تنش می مالید, لبخند را به صورتش نقاشی می کرد, و دزدیده از پشت مانع ها, چشم می دوخت به فاصله. نگاه می کرد. مانع ها که کمرنگ می شد, مرد نگاه زن را پاسخ می گفت.
حالا دوباره روبروی زن نشسته بود: خسته ام.
زن لبخند ابلهانه ای زد, چنانچه آموخته بود. به یک تار سفید فکر می کرد.
ادامه داد: دارم می روم.
زن در بارها و بارها قصد رفتن مرد آموخته بود, لبخند ابلهانه تری زد. کسی باید باشد. زن به قوطی های پودر می اندیشید.
دستش را جلو آورد. زن نگاه کرد, موانع را می دید. دست مرد دور بود, در فاصله ای به درازای قصد رفتن. چیزی در دست مرد بود: باید حساب هایمان تسویه می شد.
زن…باید چیز تازه ای می آموخت.
میز طویل تر و طویل تر می شد. زن از فاصله ی کلام مرد, سایه ی زنی را دید, با یک کیف بزرگ بزرگ.انتظار می کشید.
صدای مرد ضعیف تر و ضعیف تر می شد.

فردا صبح, پیرزن فرتوتی در بستر چشم می گشود.

پسرک کارگر حساب های تسویه شده ی مردی با یک زن را از زیر میز به ظرف خاکروبه ای جارو می کرد.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار