کتاب شیرین بود. آنقدر که برای بار هزارم کتاب را آغاز کرد.
فصل اول, فصل دوم, شیرین تر از فصل اول, فصل سوم, شیرین تر از هر دو فصل…دخترک خواند و خواند و برای بار هزارم غرق در لذتی شد که می شناخت…
به فصل همیشگی نزدیک می شد. هر بار فکر می کرد این بار متفاوت است. این بار, متفاوت است…ورق زد, با دلهره, با وحشت, دزدیده به کاغذ نگاه کرد.
نگاهش را از سیاهی نوشته دزدید. باز می گفت, این بار شیرین است.
کلمه ی اول فصل موعود را نگاه کرد. باور نکرد. جمله ی اول را.
همان بود. همان که بار آخر هم دیده بود.
همانقدر تلخ. مثل…مثل تریاک. تلخ و زننده. باز حالت تهوع پیدا کرد.
حتی یک لحظه دیگر هم تاب نمی آورد.
کتاب را بست. با بیشترین توان بازوهایش, با غیظ, کتاب را دور انداخت. با بیشترین توان زانوهایش دوید. دوید. سریع تر. مثل همیشه. تند تند تند. شاید حتی تندتر از همیشه. رسید به یک جای دور.
دست خودش نبود. بالا می آورد. تنهای تنها. مثل همیشه که به همین فصل کتاب می رسید.بالا می آورد, بی وقفه…بی امان اشک می ریخت. باز بالا می آورد. کثیف شده بود. سر تا پا غرق اشک و کثافت بود…مثل همیشه…
مثل همیشه با خود تکرار می کرد, هرگز دوباره این کتاب را باز نخواهم کرد. بالا می آورد…اشک می ریخت…هرگز این کتاب را باز نخواهم کرد…بالا می آورد…
کثیفی ها را که پاک کرد, باز تکرار میکرد:
شاید…این بار…شاید…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار