همین الان خسته و کوفته و درب و داغون تونسته ام که از توی تختخواب بلند شم و یه دوخط بنویسم.
کمپینگ رو اگر به زبان فارسی بخواهم ترجمه کنم مسلما خواهد شد: سفر با اعمال شاقه.
اولا که سوار ماشین شدیم و ساعت 7 خروس خون کله سحر از خانه راه افتادیم. نه خواب حسابی کردیم و نه توی راه راحت بودیم. سفر باید با هواپیما و در ساعت 11 صبح انجام گیرد.
بعدش توی راه چهت صبحانه در “تیم هورتون” که یک کافی شاپ زنچیره ای است توقفی داشتیم. واه واه چه بگویم از صف طویل مشتریان چهت دریافت قهوه صبحگاهی. صبحانه که نباید به این شکل سرپایی و با معطلی تحویل شود. صبحانه باید در رختخواب در یک سینی و به طور کامل سرو شود. یک قهوه خشک و خالی که نشد صبحانه. پس نان تست و خامه و عسل همراه با پیراشکی کرم دار و شیر و آبمیوه چه می شود.
بعد یک راه طولانی و بلند. حالا گیرم که از وسط جنگل. اولا که در ماشین آدم به صورت تا شده و کاملا ناراحت باید بنشیند تا به مقصد برسد. بعد هم وسط راه هر جا که پایت رو از ماشین بیرون بگذاری تمام حشرات حمله می کنند. حالا چه اشکالی دارد که این راه با هواپیما طی شود و وسط راه هم در یکی از فرودگاه های ترانزیت به زمین بنشینیم و در یک فضای خنک و خوب کمی راه رفته و از فروشگاههای فرودگاه یادگاری هایی بخریم. این همه هم پشه ندارد.
تازه حق نداریم برای حفاظت از دست پشه ها در توری های مخصوص قایم شویم. فورا مضمون کوک می کنند و چه و چه که این دختره شده عین هو زنبور!!!
برای نهار هم که نمی شد رستوران و هتل رفت. کلا کمپینگ بدیش اینه که نهار حاضر و آماده نداری. اصلا و اصولا به نظر من نهار باید در یک محیط آرام و شاعرانه با یک موزیک ملایم از بین چندین و چند غذا سرو شود همراه با شراب و دسر کامل و پیش غذا و سالاد. در صورتی که در کمپینگ برنامه به این صورت است که غذا در ظروف یک بار مصرف و بدون اشتها آور و دسر سرو می شود. که البته و صد البته برای من خرق عادتی نه چندان دلپذیر بود. من بدون پیش غذا اصلا اشتهای خوردن هیچ غذایی را پیدا نمی کنم و تا دسر نباشد غذایی که خورده ام را نمی توانم هضم کنم. بنابراین در تمام مدت کمپینگ گرسنه ماندم.هیچ کس هم برایش مهم نبود.
جالب این است که در کمپینگ همه غذا می پزند و می آورند. من که باورم نمی شد. مگر می شود این همه غذا پخت و برای این همه آدم آورد.
بعد سوار یک قایق شدیم که سی هزار جزیره به ما نشان دهند. اصلا دوست نداشتم. یک بادی روی قایق می آمد که نگو و نپرس. بعد هم توی قایق بوی گوشت کوبیده می آمد. من که دلم به هم می خورد.تازه روی اون صندلی های بالا در فضای آزاد که تشستم آفتاب به سرم خورد و کلی اذیتم کرد. اما بعد به خاطر باد حسابی گلو و سینه ام اذیت شد که باز هم اصلا برای کسی مهم نبود. تازه یه عالمه مرغ دریایی از بالا و روی سرمان پرواز می کرد که هر لحظه امکان داشت یه چیز کثیفی روی سر آدم بریزد و خیالم همه اش ناراحت بود. اما بودند کسانی که اصلا برایشان مهم نبود و دائم از این حیوانات هوازی عکس می گرفتند.
بعد دوباره باید می رفتیم تا برسیم به محل کمپینگ.اینجا باید چادر می زدیم.
پایان قسمت اول سفرنامه.
خوش بگذره, دوستتون دارم, به امید دیدار