از بدترین حس ها اینه که احساس کنی لیاقت دوست داشته شدن رو به هر دلیلی نداری.
اونوقت ممکنه بزنی به رگ بی خیالی و بگی اصولا چیزی به اسم دوست داشتن وجود نداره. خودخواهی محض است و بس.

برگشتم سر کار. باورم نمی شه که دلم به این حد برای کار کردن تنگ شده بود! کشف کردم. با تمام سختی ها و بالا و پایین ها و استرس ها کارم رو دوست دارم. کار کردن رو دوست دارم.
یه بار یه کسی می پرسید “اگه کارتون رو ازتون بگیرن چی براتون می مونه؟”.
برای من, خیلی چیزها.سعی دارم روز به روز هم بیشترشون کنم. ولی قطعا اگه کار نباشه, چیزی توی زندگی من کم خواهد بود.

مردم عجب سوالهایی از آدم می پرسن. خانوم درشت مسنه توی هواپیما اصرار داشت بدونه من چرا بچه ندارم. نهایتا کار به اینجا کشید که گفت:” ببینم جلوگیری می کنی یا نه؟”
خانومه که با بچه نشسته بود تقریبا چشماش گرد شد!!!!
یک آن خوشم اومد بهش بگم من و شوهرم بچه مون نمی شه و غائله رو ختم کنم! دهنم رو بستم و نگفتم البته!!!
یه کم اگه کوتاه می اومدم همونجا وسط هواپیما واسه ام بچه رو دست و پا می کرد!
آخر سر وقتی دیدم ول کن معامله نیست نجابت رو گذاشتم کنار و بهش گفتم:” ولله این وسط که نمی تونم دست به کار شم. اجازه بدین شب که رسیدم خونه چشم.”
خانوم دست راستیه از خنده غش کرده بود کف هواپیما.

فرانک به کارن گفته که نمی دونه من در ایران با حجاب اسلامی چطوری غذا می خورم!!! فکر کرده بوده روبنده داریم و باید با دست روبنده رو بزنیم بالا و بعد غذا رو بگذاریم توی دهنمون. حدس می زنم کلی هم با تصور موضوع تفریح می کنه.
شیطونه می گه این بار هم نجابت رو بگذارم کنار و یه چیزی بهش بگم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار