پدرم خاطرات زیادی از دوران کودکی خود تعریف نکرده. به خصوص از کم و کیف زندگی خانوادگی شان خیلی نمی دانم. جسته و گریخته چیزهایی شنیده ام که می آورم.
اولین خاطره که از بامزه ترین ها هم هست درباره پدرم و برادر بزرگش است. پدرم از عموی من سه سال کوچکتر بوده. پدرم کلاس دوم ابتدایی و عمویم کلاس پنجم ابتدایی بوده. در مدارس آن زمان (و ایضا مدارس کنونی) دستشویی به اندازه کافی وجود نداشته و معلم ها هم به شاگرد ها اجازه از سرکلاس بیرون رفتن را نمی داده اند. پدرم که 8 ساله بوده احتیاج به دستشویی پیدا می کند و چون نزدیک به آخر زنگ بوده معلم به او اجازه خروج از کلاس را نمی دهد. وقتی زنگ می خورد و پدرم به طرف دستشویی می دود می بیند که قبل از او عده ای نوبت گرفته اند و … خلاصه این کوچولوی 8 ساله (باور نکردنی است که پدر من زمانی 8 ساله بوده), کاری که باید در دستشویی بکند را در شلوارش می کند. اما اصلا و ابدا ناراحت و نگران نمی شود. برادر بزرگش را پیدا می کند, شلوارش را در می آورد, آن را به برادر بزرگش می دهد و برادر بزرگش آن را تا خانه برای پدرم می آورد!!
من از جزئیات بیشتر ماجرا خبر ندارم. این داستان را پدرم زمانی برای من تعریف کرد که اتفاق مشابهی هم برای من که در کلاس سوم ابتدایی بودم افتاده بود و من خیلی ناراحت و شرمنده بودم و از مدرسه رفتن خجالت می کشیدم .
به هر شکل که تاریخ تکرار می شود. آن هم درباره دختری که به قول مادرش از کون پدرش افتاده و در تمام صفات درست مثل خانواده پدری اش شده. حتی در شاشو بودن هم به خانواده پدری شباهت کامل پیدا کرده !!
حالا که فکر می کنم می بینم وجود مادر در یک خانواده چقدر به دوام و رونق خانواده کمک می کند. در خانواده پدری من به این دلیل که مادر در سنین جوانی فوت کرده پس از ازدواج خواهر ها و برادر ها رفت و آمد بسیار کم شده اما چنانچه معلوم است در دوران کودکی خیلی به هم نزدیک بوده و به یکدیگر کمک می کرده اند.
یک خاطره دیگر این که پدرم خیلی باهوش و شیطان بوده. یک روز به خواهر ها و برادر هایش می گوید که من یک بانک باز کرده ام. پول هایتان را پیش من بگذارید تا برایتان نگه دارم. خلاصه مطلب این که این بانک یک مشکل کوچک در باره ساعات کاری داشته. هر وقت مشتری ها برای سپرده گذاری می آمده اند بانک باز بوده و هر زمان برای برداشت پول مراجعه می کرده اند با یک بانک تعطیل مواجه می شده اند!!
یک بار هم پدرم خبردار شده که یکی از بچه ها آرزویی دارد. به او می گوید که اگر نذر کنی و شبی یک ریال (یا ده شاهی درست یادم نیست) روی ناودان پشت بام بگذاری ممکن است نذرت برآورده شود. نشانه اش هم این است که اگر روز بعد بروی و پول نباشد یعنی نذر کافی نبوده و باید به این کار ادامه بدهی. اما اگر پولت همانجا مانده باشد یعنی نذر قبول شده و تو به آرزویت می رسی. بقیه اش را خودتان تا آخر بخوانید. ده شاهی ها تا مدت ها غیب می شده اند و بچه بیچاره دوباره یک دهشاهی دیگر پرداخت می کرده تا نذرش پذیرفته شود. اما تا جایی که به من گفته اند (راست و دروغش گردن گوینده) , این پول ها به صاحبانش برگردانده شده. از عمه ها و عموهایم هم شکایتی از پدرم ندیده ام بنابراین به نظرم اموال استرداد شده باشند.
پایان قسمت ششم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار