تلفيق احساس و منطق و غريزه در زندگي چيز جالبي از آب در مياد. آدم رو وادار مي كنه كه در مورد راه حل هاي مختلف فكر كنه. شايد از بزرگترين شوخي ها در آفرينش آدم باشه.

خيلي اوقات منطق چيزي رو گواهي مي ده كه آدم مي پذيره. يك حقيقت رو, يا يك واقعيت رو. بعد در موارد واقعي, احساس آدم در مواجهه با اون منطق آسيب مي بينه و نمي تونه اون منطق رو به سادگي هضم كنه.

نمونه ي واضحش كه تقريبا براي تمام آدم ها پيش مياد پديده ي مرگ هست. منطق به سادگي مي پذيردش. تا قبل از اين كه در مورد عزيزي پيش بياد, و بعد احساس هست كه در مواجهه با جريان, كلي مشكل پيدا مي كنه.

زندگي من مملو بوده از نمونه هاي ديگه. منطق مي گفته بايد كاري رو بكنم, يا چيزي كه مطابق ميل من هست امكان پذير نيست, خلاف غريزه يا منطقه. احساس ولي كلي لطمه مي خورده, كلي اذيت مي شده. نهايتا مجبور شده ام اون حس رو تعديل كنم يا بفرستمش يه گوشه اي براي اين كه اذيت نشم. كاملا به خاطر خودخواهي خودم و براي اين كه خودم رو دوست دارم!!!! در مواردي خودم هم از توانايي خودم در اين كار شگفت زده شده ام.
در مواردي خودم رو باز امتحان كردم و باز شكست خوردم. ديگران رو خيلي زياد آزار دادم, خودم خيلي زياد شرمنده شدم. شايد بارزترين مرتبه هايي كه شرمندگي رو با تمام وجودم احساس كردم زمان هايي بود كه در رويارويي با يك پديده ي كاملا منطقي و غريزي, فقط و فقط از روي احساس و چون احساسم به شدت لطمه ديده, يك واكنش آني نشون دادم. نهايتا ياد گرفتم اگر در مواردي قادر به كنترل واكنش هاي احساسي و غريزي در مقابل يك موقعيت منطقي نيستم, سعي كنم حتي المقدور با اون موقعيت روبرو نشم. وگرنه مثل برداشتن وزنه اي مي مونه كه از حد توان بازوهاي من فراتره.

نهايتا مجبور شدم از چيزهايي بگذرم كه باور نكردني بود.

به هر حال…

مدتيه سعي كرده ام اين رو دوباره و دوباره به خاطر بسپرم كه اين دنيا نيست كه براي زندگي كردن من آفريده شده باشه. بلكه من هستم كه براي زندگي كردن توي اين دنيا آفريده شده ام.
و…خوشحال زندگي كردن, در دنيايي كه قرار نيست دقيقا و كاملا به ميل ما باشه, بزرگترين هنره.

مسلما اگه خداوند بخواد باحالترين شوخي دوران مردگي ام رو با من بكنه, من رو با فرانك مي فرسته توي بهشت!!!!!!!!!!! تا من با جيغ و داد بهشت رو بگذارم براي فرانك و فرار كنم به قعر آتش دوني جزجزي جهنم!!!!

امروز دوباره اومده. دنبال كارتون مي گشتيم كه دستگاه هاي تست رو بگذاريم توشون و بفرستيم كارخونه كه كاليبره بشن. كارتون يكي از دستگاه ها نبود. بهش مي گم بيا بريم توي انبار نگاه كنيم ببينيم كارتونش پيدا مي شه. با خنده ي احمقانه اش ميگه اين كار رو تو بايد قبلا مي كردي! مي گم خوب, پس با اين حساب من كارتون رو پيدا نكردم. مي شه سفارش بديم برامون بفرستن و پولش رو بديم.

چون مطمئن نيست چطور بايد اين كار انجام بشه مي گه اوكي بريم توي انبار رو نگاه كنيم! در بالاترين طبقه چشمش مي افته به يه كارتون: شايد اين باشه.

-خوب, پس بايد از نردبون استفاده كنيم و بياريمش پايين.

-نه. من نمي رم بالا. خيلي خطرناكه!!!!!!

كتبالو: ،^%$#%$$…من مي رم بالا.

-مي توني؟

-*^%$#%…فوقش مي افتم ديگه!!! چيزيم نميشه كه!!!

و در برابر حيرت بيش از حد من فرانك ايستاد اون پايين كه من از نردبون برم بالا و كارتون رو براش بيارم پايين!!!! گرچه كارتون رو كج كردم و رسوندم به دستش و اون گرفتش و به هر حال با يه كارتون كه تقريبا قد هيكل خودم بود از نردبون دومتري توي اتاق انبار نيومدم پايين.

چيزي كه باعث حيرتم مي شه تفاوت سرويس دادن به مشتري هست بين فرانك و بقيه ي كساني كه از شركت هاي مختلف ميان پيشمون.

ترديد ندارم, يه چيزي كه بايد روش كار كنم اينه كه “احساس” ام رو نسبت به فرانك تعديل كنم!!! وگرنه “بيگ پرابلم” مي شه اينجا. يا من يه مشت مي زنم توي دماغ فرانك, يا فرانك شوخي شوخي من رو از بالاي نردبون پرت مي كنه پايين!!!!

امان از آدم هاي دلازار!!!

توضيح…من هميشه با بليز شلوار مي رم سر كار!!!!!! به هر حال محيط مردونه غير قابل پيش بينيه. بايد بشه اينجور مواقع با خيال نسبتا راحت از نردبون رفت بالا.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار