دو سه روز پيش ديويد يه ايميل برامون فرستاده بود, يه مقاله از يه روزنامه كه حقوق رئيس بالا بالايي شركت رو منتشر كرده بود. شش ميليون دلار در سال, كه نسبت به سال قبل بيشتر از سه برابر شده. در مقابل از تيم ما پنج نفر از پنجاه نفر طي سال قبل اخراج شده بودن و حقوق ما هم كمتر از دو در صد بالا رفته.

يه لحظه به شدت عصباني شدم. بچه هايي كه اخراج شده بودن كارشون رو خيلي خوب بلد بودن, و من خودم به علاوه ي تمام آدم هاي تيم كلي جون كنده بوديم و باز بهمون مي گن بايد “هوشمندانه” تر رفتار كنين كه كارآيي بالا بره! و نهايتا به حال خودمون تفاوتي نمي كنه!

ياد دوازده سال پيش افتادم. من و گل آقا اون موقع دوست بوديم. توي يه پارك نشسته بوديم. گل آقا به من گفت كه نشسته و حساب كرده. اگه ماهي پنجاه هزار تومان در آمدمون باشه مي تونيم ازدواج كنيم!!! يادم اومد وقتي رفت سر كار توي ايران هفت سال پيش, حقوقش نود هزار تومان بود كه اومد با باباي من حرف زد و گفت نود هزار تومان مي گيره. و مي خواد كه با هم ازدواج كنيم.
همينطور رفتيم جلوتر و جلوتر. يادم افتاد كه مدتي پيش باز نشستم و فكر كردم توي زندگيم چي مي خوام. چيزهايي كه خوشحالم مي كرد رو پيدا كردم, و رفتم دنبالشون. اين وسط دوستهايي بودن كه بهم نشون دادن مي شه چيزهايي رو كه دوست دارم, با حداقل هم به دست بيارم.

ياد مكالمه ام با يه دوست خيلي عزيز افتادم. “…كه پولي نيست”. رقمي كه مي گفت شايد “پولي نبود” ولي كم هم نبود.
ياد مكالمه ام با يه دوست ديگه كه يه دختر بيست و دو ساله ي ايرلندي الاصل و نازنين هست افتادم, گفت سال ديگه درسش كه تموم شه مي ره اروپا. ليسانس رقص داره. مي ره هر كاري پيش بياد بگيره و دنبال زندگي بره. مهم نيست چقدر در بياره. مهم اينه كه كاري كنه كه لذت مي بره. خوشحال بود. خيلي….
ياد مكالمه ام با يه رهگذر افتادم. يه جا منتظر بودم. كسي رد مي شد. واستاد و شروع كرديم حرف زدن. گفت كه از اتيوپي اومده…مشكلاتش و شادي بيش از حدش و افتخار كردنش به اين كه كاري داشت كه سالي چهل هزار تا بهش مي داد!

يك آن به نظرم رسيد اين رئيس بزرگ بزرگ سال قبل با حقوق يك و نيم ميليون دلاري -كه باز توي روزنامه خونده بودم- احتمالا فكر مي كرده كه مغبون شده (حقوقش از تمام روساي ليست شده پايين تر بود), و توي چشم و هم چشمي! (روزنامه ي امسال نوشته بود حقوقش marketable نبوده) به هر حال امسال سه برابرش كرده!! خوشحاله؟ خوشحال نيست؟ نمي دونم! برام هم مهم نيست.
من بايد خوشحالي خودم رو پيدا مي كردم, كه كرده بودم. يازده سال…از ماهي بيست هزارتا (اولين حق التدريس ام ساعتي چهارصد تومان بود, اولين كارم توي يه شركت كامپيوتري ساعتي دويست تومان!) تا اينجايي كه هستم!

از اينها كه بگذريم امروز يه كنفرانس تلفني براي تمام كارمند ها داشتيم با همين رئيس بزرگ. نوبت كه به سوالها رسيد اولين سوالي كه مطرح شد همين موضوع ترقي حقوق و مزاياي رئيس بزرگ بود. خانمي با معرفي كامل خودش سوال رو مطرح كرد و گفت حقوق خودت سه برابر شده,‌ شش ميليون, ما هيچ, و تازه اخراج هم مي كني. رئيس بزرگ هم به هر حال جوابي داد. گفت كه اولا يكي از مزايا رو قبول نكرده و بعد هم حقوقي رو كه گرفته سرمايه گذاري مجدد كرده توي شركت!
دروغ يا راست…نمي دونم.
اين رو ميدونم كه خوبه كه مي شه سوال كرد و عواقبي گريبانگير آدم نمي شه. خوبه كه روزنامه به خاطر اين كه حقوق روساي بزرگ رو منتشر مي كنه توقيف نمي شه. خوبه كه…خوبه كه…
و بده كه هنوز اينجا هم تبعيض هست و سرمايه داري هست و …تمام غرايز انساني هست.
و..خوبه كه با وجود تمام اينها…من خوشحالي خودم رو پيدا كرده ام.
و خوبه كه هنوز آدم هاي مختلف, دنبال چيزهاي متفاوت مي رن و با چيزهاي متفاوت خوشحال مي شند…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار