امروز از یه شرکت دیگه یه نفر دیگه برای ارائه ی یه دستگاه تست دیگه اومده بود شرکتمون.
حد اقل هفت هشت باری پای تلفن باهاش حرف زده بودم و کلی همدیگه رو می شناختیم ولی برای اولین بار بود که همدیگه رو می دیدیم.
دیمین: من اولش مونترال بودم. با این وجود زبان مادری ام انگلیسیه و زبان دوم ام فرانسه.
کتبالو: باز از من راحت تری. من زبان اولم نه انگلیسیه و نه فرانسه.
دیمین می پره وسط حرف کتبالو: بذار حدس بزنم زبان اولت چیه…هممم…کانتونیز!!!
کتبالو:*&$%&)&)*&!!!#$!!! کانتونیز که زبان چینی هاست!
دیمین: خوب من تلفنی که باهات حرف می زدم فکر کردم باید ژاپنی باشی.
کتبالو: ژاپنی ها که کانتونیز حرف نمی زنن.
دیمین: راست می گی. پس زبان اولت ژاپنیه.
کتبالو: ولی من ژاپنی نیستم!!!!!!!! (حالا گیرم لهجه ام به چینی و ژاپنی بره! چطور ممکنه قیافه ی من رو با چینی و ژاپنی اشتباه بگیره!(
دیمین: هممم…بذار ببینم…یه حدس دیگه. تایلند!!!! (نخیر…راه نداره! حرف نزنم می گه از سیاه پوست های اسلاف اتللویی!!! توضیح این که خود آقاهه سیاهپوست بود!)
کتبالو: نوچ.
دیمین: دیگه نمی تونم حدس بزنم. خودت بگو.
کتبالو: ایرانی ام. پرشن.
دیمین: اوه…پرشیا هنوز یه کشوره ؟
کتبالو:!!!!!!!!!!$%^*&)( ببینم تو در مورد غنی سازی اورانیوم چیزی نشنیده ای؟
دیمین: چرا… ولی اون که مال عراقه!
کتبالو:&^%*$!!!! نه…مال ایرانه.
دیمین: ولی تو که گفتی پرشیا!
کتبالو:*&%^$#%! ایران و پرشیا جفتشون یکی هستن.
دیمین: چه جالب. من فکر می کردم پرشیا یه کشوری بوده که الان دیگه نیست و فقط توی انجیل ذکر شده!راستی بابل (بابیلون) توی کشور شماست؟
کتبالو: (پووووفففف) راستش دیمین جان دقیقا نمی دونم کجاست. یه جایی دور و بر ما یا عراق و سوریه است. (بابل کجاست راستی؟ جایی که درختهاش معلق باشن یادم نیومد!)
دیمین: خوبه که صبر نکردیم تا من حدس بزنم. وگرنه تا فردا صبح نگهت می داشتم همین جا!!!

….
دیمین باعث شد به معلومات خودم امیدوار می شم. همیشه به شدت احساس می کنم معلومات عمومی مزخرفی دارم. دیدم بابا دست بالای دست بسیار است.
—-
همیشه فکر می کردم اگه ادم با خود کاری یکی نشه اون کار رو یاد نمی گیره.
دقیقا عین همین مفهوم رو پریروز توی کتاب هایکو خوندم. بعضی وقتها آدم چیزهای جدید توی کتاب پیدا می کنه. بعضی وقت ها فکر های خودش رو توی کتاب می بینه که به شکل قشنگتری بیان شده ان. (گرچه گاهی هم آدم می تونست قشنگتر بنویستشون). به هر حال این بار هایکو چیزی که من مدتها بهش فکر کرده بودم رو قشنگتر از خودم بیان کرده بود. می گفت اگه آدم روحش با روح کاری یکی نشه, اون کار رو انجام نمی ده. بلکه تنها تقلیدش می کنه که معمولا موفقیتی به دنبال نداره.
توی رقص این رو به وضوح می بینم. با روح موسیقی و حرکت اگه یکی نشی فقط داری تقلید می کنی.
گرچه می شه از بیرو ن به درون رسید و برعکس. منتها من همیشه از درون به بیرون رسیدن رو ساده تر می دونم.

توی کلاس رقص سالسا یه زن و شوهر نسبتا مسنی هم میان. خانوم و آقاهه حدود پنجاه سال یا بیشتر به نظر میان. گاهی وقت ها دلم می خواد یه کتک حسابی به خانومه بزنم. برای این اقای بیچاره توی کلاس و توی رقص کوچکترین اعتماد به نفسی باقی نگذاشته!
معلممون این بار کلی خانومه رو لوس کرد! گرچه معلممون واقعا عالی یاد می ده, ولی به نظرم این که خانومه رو اینطور تشویق و لوس کرد اصلا درست نبود. اون هم وقتی آقاهه هر وقت من می رم باهاش برقصم بهم می گه “من واقعا بد می رقصم!”.
جای معلمه اگه بودم جای این که با خانومه برقصم با آقاهه می رقصیدم. خانومه که خودش کمابیش داره یاد می گیره.
خانوم معلممون یا حواسش نیست, یا کاملا برعکس من فکر می کنه, یا مثل من فکر می کنه ولی جنسش خرابه!

توی این کلاس لااقل مشکل آقاهه اصلاو اصلا یاد گرفتن قدم های ساده ی سالسا نیست. مشکل اش عدم علاقه است و عدم اعتماد به نفس, که همدیگه رو تشدید می کنند به نظر من.

طبق معمول همیشه..دارم موضوع رو زیادی جدی می گیرم.
ولی..همیشه این که حس کنم یکی داره دیگری رو پایین میاره تا خودش رو بالا ببینه یا بالا ببره عصبی ام می کنه.
رفتار این خانومه هم -علیرغم این که خودش خانم مسن نازیه- حسابی عصبی ام می کنه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار