بعد از مطلقه شدن این خانم, پدر بزرگم با خانم دیگری ازدواج کرد که یک فرزند دختر از ازدواج قبل خود داشت و بنا به گفته خودش دیگر نمی توانست بچه دار شود. پدر بزرگم هم که بعد از فوت همسر اولش به دنبال همسری می گشت که بچه دار نشود- چنانکه همسر دومش نیز نمی توانست بچه دار شود و نشد- با این خانم که دختر یکی از آیات عظام بود ازدواج کرد.
چون بچه ها بزرگتر شده بودند و چون این خانم زن بهتری از همسر قبلی بود, خواهر ها و برادر های پدرم خیلی سختی نکشیدند. البته پدرم و عموهایم هم همیشه از خواهرها و برادرهای کوچکترشان حمایت می کردند.
به هر صورت این خانم برخلاف گفته خودش در خانه پدر بزرگم دوبار حامله شد و یک دختر و یک پسر به دنیا آورد که البته پسر کمی عقب ماندگی ذهنی دارد.
این خانم را ما به عادت پدرم و عمو ها و عمه ها ,”خانم” صدا می زدیم. زن مهربان اما بسیار کنجکاو ی بود و خدابیامرز به هر کاری سرکشی و دخالت می کرد. از همه کس و همه چیز خبردار می شد و این اخبار را به همه هم می داد. اما تا آخرین روز زندگی پدربزرگم برایش زن بسیار خوبی بود.
پدر بزرگم در سال های آخر عمرش دوبار سکته مغزی کرد. یادش به خیر طی 5 سال هر شب که مادر و پدرم به خانه بر می گشتند من و برادرم را سوار ماشین کرده و به خانه پدر بزرگ پدری ام می بردند. مادرم به پدرم می گفت پیرمرد گناه دارد, چشم انتظار فرزندانش است. گاهی هر شب و گاهی یک شب در هفته مادرم تزریق پدر بزرگم را در خانه برایش انجام می داد و معاینات اولیه را برای اطمینان از سلامتی اش تکرار می کرد.
پدر بزرگم در سال 1364 خورشیدی فوت کرد. خدا رحمتش کند. مرد بسیارخوب و نیکنام و درستکاری بود. در اواخر عمرش همه فرزندانش را به نام پدرم صدا می زد. اما به یاد نمی آورم که حتی یکبار هم من را به اسم صدا زده باشد. به هر حال که من با این که با او احساس نزدیکی نمی کردم اما دوستش داشتم .و می دانم که او هم همه نوه هایش را دوست داشت هر چند که به عادت خانواده پدری ام نمی توانست احساساتش را در اعمال و حرکات و حرف هایش نشان دهد یا شاید هم به عادت و رسم مرد های مقتدر قدیم این را خلاف شان پدری می دانست.
حالا که فکر می کنم می بینم اواخر عمرش که این پرده ها از روی احساساتش کنار رفته بود چه صورت مهربانتری داشت..
چند خاطره جالب از خانه پدر بزرگم دارم. یکی این که خیلی اوقات که ما آنجا می رفتیم پدر خانم -که چنانکه گفتم آیت الله بود- هم آنجا حضور داشت . برادر من هم حدود 5 ساله و بسیار شیطان بود. مادرم چند بار به برادرم گفت ببین اگه شیطونی کنی آقا دعوات می کنه ها و اشاره به پدر خانم می کرد. بعد از چند مرتبه که مادرم این کار را تکرار کرد, آقای آیت لله که از نیت مادرم بو برده بود گفت: خانم محترم این بچه را از حالا به این لباس بدبین نکنید. من که به این بچه کاری ندارم که شما او را از من می ترسانید.
دو یا سه سال آخر که آقاجان به تدریج حافظه اش را از دست می داد, وقتی می خواست حرف بزند می گفت “می دونم چی می خوام بگم اما نمی دونم چطوری باید بگم. ” یا می گفت “می دونم کی رو می خوام بگم اما نمی تونم. اسمش یادم نمیاد.”
یه حیاط پراز گل داشتند و یه خانه بزرگ توی خیابان اندیشه. خدا بیامرز خانم همیشه به خانه و حیاط می رسید. و پدربزرگم را مثل دسته گل ترو خشک می کرد. آقاجانم خیلی به لباس و تمیزی حساس بود. تا آخر عمرش هم خانم همیشه او را بسیار خوش لباس و تمیز نگهداری می کرد.
خدا رحمتشان کند. یادشان به خیر و روحشان شاد.
پایان قسمت پنجم سرگذشت خانواده کت بالو