چيزي كه عين شن هاي كنار دريا از ميون انگشت هامون پرواز مي كنه و ميره, حالا هر قدر هم كه محكم بهش چسبيده باشيم, زمانه.

بايد هر ثانيه رو به بهاي كلان فروخت و رد كرد. بايد هر ثانيه رو عميق عميق زندگي كرد. اونطوري كه وقتي به لحظه هاي بعدي مي رسيم, بدونيم لحظه هاي قبل رو به بهترين صورتي كه در اون لحظه برامون مقدور بوده گذرونديمش.

شعر از سياوش كسرايي:

همچو دانه هاي آفتاب صبح
كز بلند جاي كوه
پخش مي شود به وي جنگل بزرگ
و تمام مرغهاي جنگل بزرگ را
در هواي دانه ها ز لانه ها
مي كشد برون
نگاه تو
مرا ز مرغهاي راز
مي كند تهي
همچو گربه اي پناه آوريده گرد من
مي خزي و چون پلنگ
مي نشيني عاقبت برابرم
و مرا نگاه سخت سهمناك تو
رام مي كند
خواب مي كند
كم كمك به سوي داغگاه مهر مي برد
همچو موجهاي تشنه خو كه مي دوند
رو به سوي آفتاب پاي در نشيب
در غروبهاي سرخ و خالي و خفته
دل به گرمي نوازش نگاههاي خسته تو مي دهم
سر به ساحل تو مي نهم
اي كرانه عظيم دوست داشتن
اي زمين گرمسير

دوستتون دارم,‌ خوش بگذره, به اميد ديدار