ما هفته اي يه بار “نهار دخترونه” داريم. من و كارن و ژوليت و آليس.
امروز هم نهار دخترونه داشتيم و حرف شد در مورد شوهرمون و دوست پسر هاي قبلي و دوست پسرهاي دوست هامون و دوست دخترهاي دوست پسر هامون!!!! بزرگترين مشكل هم از همين جا شروع شد.

دوست پسر كارن قبل از كارن يه دوست دختر ايراني داشته!!! كلي هم دل كارن رو سوزونده كه دختره خيلي خوشگل و خوش هيكل بوده و كلي هم كارهاي مختلف بلد بوده!!!! منتها قالش گذاشته و برگشته ايران كه يه “ازدواج از نوع خواستگاري”‌ به ميل خانواده اش داشته باشه. وگرنه پسره دوست داشته كه باهاش ازدواج كنه!!!!!

كارن هم كلي چشمش از دخترهاي ايراني ترسيده بوده و حالا….طفلكي همكار من ايراني الاصل شده!!!!!

مي ديدم خوشش نمياد دوست پسرش من رو ببينه ها. نگو جريان اينه!!!!!
—-

دارم از زور ترس مي ميرم!!!!
قراره از اين هفته بريم يه كلاس گلف.

گلف كه البته ترس نداره. ولي اين كه با كي دارم مي رم ترس داره.

كارن, وينيفرد,‌ ديويد بامزه, و …آقا جيمي!!!!!

فكر كنم اگه قرار باشه فقط و فقط به يه دليل گلف ياد نگيرم, همين دليل باشه كه با آقا جيمي و ديويد بامزه همكلاسم!!!!

از همين حالا دارم خجالت مي كشم.

يكي به من بگه آخه واسه چي من بايد اينقدر از رييس روسا خجالت بكشم. و لطفا بگين چاره اش چيه اگه مي دونين.
—-

هوا شده عين بهشت برين.
—-

خيلي كارم زياده!!!!!
—-

به كارن مي گم يه اصطلاح جديد انگليسي لاتي ياد گرفتم. كارن هم ميگه نبايد استفاده اش كني. مي گم آخه واسه چي. مي گه آدم بايد ladylike باشه. ميگم آخه “ليدي لايك” بودن خيلي فرح انگيز نيست. مي گه در غير اينصورت شوهر خوب پيدا نمي كني.!!!! مي گم من كه يه دونه شو دارم. بيشتر هم نمي تونم داشته باشم. مي گه خوب پس تو راحتي. تو مي توني هر اصطلاحي خواستي استفاده كني. من هم صبر مي كنم تا شوهر كنم, بعد!!!!!

اين شوهر پيدا كردن هم واسه ي همه ي خانم ها در مليت ها و سنين مختلف شده دردسر.

يادمه مي خواشتند من رو به يه آقايي توي يه مهموني خانوادگي معرفي كنند كه اگه شد بيان خواستگاري. بابابزرگم به مامانم گفته بود كه به من بگه كه اونها مومن هستند. دامن كوتاه و لباس بي آستين نپوش. نوزده سالم بود. كلي بهم برخورد. طبق معمول هميشه دامن كوتاه كوتاه و يقه ي باز و لباس بي آستينم رو پوشيدم. از آقاهه و خانواده اش و مدل معرفي هم اصلا خوشم نيومد. و خوشحالم كه از اون جريانات جون سالم در بردم. فرض كنيم لباس بسته مي پوشيدم. توي مهموني هم واسه ي دو ساعت مثل خانم ها مي نشستم و نمي رقصيدم (فرض محال). فوق فوقش آقاهه و خانواده اش كلي كيف مي كردن و من مي شدم زن آقاهه. اونوقت از روز بعد مشكلات پشت مشكلات. يا من افسردگي مي گرفتم. يا آقاهه از دست من خل مي شد.

چي شد آخرش؟ هيچي. شدم زن گل آقا. همونجوري كه بودم. خوب يا بد. ناآروم و بي قرار. عاشق تغيير و تجربه ي چيزهاي جديد و نو. عاشق پوشيدن لباس هاي لختي و مدل هاي عجيب غريب. عاشق رقصيدن و قردادن و آواز خوندن. ولي همه ي همه اش به خودم بودن مي ارزيد. به اين كه تمام عمرم با كسي زندگي كنم كه خودم رو اونجور كه هستم ببينه و بخواد و مجبور نباشم به خاطر اين كه با من زندگي كنه يا باهاش زندگي كنم “خودم” رو عوض كنم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار