دخترک شیرین بود. خیلی دلنشین. چشمهای دخترک مهربان ترین چشم هایی بود که مرد تا به حال دیده بود.

دخترک, مردد, بارها نگاه مرد روی اندامش را به دام انداخته بود. مرد هر بار با لبخند گناه آلودی نگاهش را برگرفته بود و دخترک نگاه را باور نکرده بود.

مرد همیشه با همسرش در میهمانی ها ظاهر می شد, و همیشه بازو در بازوی همسرش با دخترک که هر بار با پسر تازه ای در مهمانی حاضر می شد خوش و بش می کرد.

مرد حس خودش به دخترک را باور نمی کرد. انگار چیزی در وجود اثیری دخترک او را به دنبال خود می کشید. در هر بدرود, شاد بود که کسی دخترک را تا خانه همراهی می کند, و افسرده از تصور آنچه در خانه بین دخترک و پسر تازه خواهد گذشت.
با این همه در برابر لبخند آرام و نگاه مهربان و وجود شیرین دخترک یارای گریز نداشت.

هر میهمانی که تمام می شد, همسرش سرش را روی شانه ی مرد می گذاشت:
-عجب شبی بود.
-بله.
-این دخترک چقدر مهربان است.
-…
-عجیب است که هرگز با یک نفر نمی ماند.
-…
-دخترک شیرینی است.

مرد چشم هایش را می بست و همسرش را می بوسید.

دخترک با پسر تازه ای به مهمانی آمده بود. مرد بازو در بازوی همسرش با گروهی گفتگو می کرد. چشم هایش را بست.

مرد به دخترک نزدیک شد. دخترک بهت زده گذر مرد از نگاه به حرف را دنبال کرد:

– مدتی است همسرم را با چشم های بسته می بوسم.

وقتی پسر تازه برگشت, دخترک سر جایش نبود.
دخترک هرگز دوباره در مهمانی ها ظاهر نشد.