جاهايي هستند كه حس مي كني تكه اي از وجودت رو به گرو مي گيرند تا دوباره برگردي.
لبنان براي من دقيقا اين حس رو داره.

مطمئنم دوباره روزي به بيروت بر مي گردم. نمي تونم حسم رو كلمه كنم. مشكلي كه خيلي از اوقات پيدا مي كنم. اما انگار اون كشور و اون روزها چيزي يا تكه اي از من رو به گروگان گرفتند. انگار تكه ي مهمي رو اونجا جا گذاشته باشم, مي دونم, يقين دارم كه دوباره بر مي گردم.

با دو تا دختر و چهار تا پسر لبناني دوست شدم. يك هفته و شش دوستي لذتبخش براي من, كه قسمت بزرگي از زندگي و خوشحالي هام رو دوست هام مي سازند و دوست پيدا كردن از لذتبخش ترين كارهاي زندگيمه, كافيه كه به اون كشور و مردمش جلب بشم.

از هفته هاي خوب زندگي من بود. خوشحال, آرام, و سرشار از خاطرات قشنگ. از روزهايي كه انگار از سياهي و رنگ هاي تيره تهي شون كرده باشي و تمام روز رو رنگ قرمز و سبز و نارنجي و ابي زده باشي.

مي دونم, حداقل يه بار ديگه برمي گردم. حداقل براي اين كه خداحافظي كرده باشم.

دوستتون دارم,‌ خوش بگذره, به اميد ديدار