داشتم به اين موضوع فكر مي كردم كه اگه آدم ها پشت و جلوي تنه شون دقيقا قرينه ي همديگه بود و دست و پا و گردنشون هم مي تونست سيصد و شصت درجه بچرخه,‌ چپ و راست كلا و كاملا بي مفهوم مي شد!!!
براي جهت يابي مي شد فقط و فقط به شرق و غرب و شمال و جنوب فكر كرد!!!

——

زن انتهاي جاده ناباور به دختركي كه در ابتداي جاده ميان مه و غبار گم مي شود نگاه مي كند.

تكه تكه هاي باور و اعتقاد , عشق و ايمان جاي جاي جاده افتاده است.
رفتگر در راه است.

زن رو بر مي گرداند. لحظه اي ديگر,‌ حتي روياي دخترك هم بر جاي نخواهد ماند.

بر پهنه ي راه, هزاران لاشخور پايكوبي مي كنند.