من باهارم تو زمين

من زمين ام تو درخت

من درخت ام تو باهار ــ

نازِ انگشتای بارونِ تو باغ ام می کنه

ميونِ جنگلا تاق ام می کنه.

تو بزرگی مثِ شب.

اگه مهتاب باشه يا نه

تو بزرگی

مثِ شب.

خودِ مهتابی تو اصلا، خود مهتابی تو.

تازه، وقتی بره مهتاب و

هنوز

شبِ تنها

بايد

راهِ دوری رو بره تا دمِ دروازه ی ِ روز ــ

مثِ شب گود و بزرگی

مثِ شب.

تازه، روزم که بياد

تو تميزی

مثِ شب نم

مثِ صبح.

تو مثِ مخمل ِ ابری

مثِ بوی علفی

مثِ اون ململ ِ مه نازکی:

اون ململ ِ مه

که رو عطر ِ علفا، مثل ِ بلاتکليفی

هاج و واج مونده مردد

ميونِ موندن و رفتن

ميونِ مرگ و حيات.

مثِ برفايی تو.

تازه آبم که بشن برفا و عريون بشه کوه

مثِ اون قله ی ِ مغرور ِ بلندی

که به ابرای سياهی و به بادای ِ بدی می خندی…

من باهارم تو زمين

من زمين ام تو درخت

من درخت ام تو باهار،

ناز ِ انگشتای بارونِ تو باغ ام می کنه

ميونِ جنگلا تاق ام می کنه.

====

چرا اين شعر شاملو امشب اينقدر توي ذهن من مي چرخه و مي چرخه, نمي دونم.

====

دايره به دنبال قطعه ي گمشده هميشه مي گرده . هيچ قطعه ي گمشده اي,‌ قطعه ي گمشده ي دايره نيست. هيچ دايره اي هم مال هيچ قطعه ي گمشده اي نيست.

دايره دايره است. مستقل. قطعه قطعه است. مستقل.

حكايت دنيا, حكايت من و تو و تمام دنيا, حكايت تنهايي ست. تلخ نيست. شيرين! شيرين هم اي…بستگي دارد به تعريف تو ا ز دنيا و از من و از تو.

عاقبت,‌ هر قطعه پي وجود مستقل خود مي رود و حكايت زندگي را تكرار مي كند.

كاش تصويري كه آن روز به من نشان دادي,‌ عين حقيقت بود.

كاش تصوير امروز, آيينه ي حماقت هاي من نبود.

كاش…كاش…تمام روزهاي از دست رفته به پاي خود بازگردند.

مهلت از دست دادن دوباره نيست. لحظه ها گرانبهاست, و…پوچي لحظه ها عميقا دل آزار است.

لحظه را به اختيار خود پايان بخشيم؟ يا در پي يافتن معنايي براي لحظه ها دل به جهل و موهوم بسپاريم.

فرياد كه مي كني, گوشها كر مي شوند. آرام كه مي نشيني,…هيچ كس هرگز نخواهد دانست. مي كشي…يكي يكي,‌يا دسته جمعي به گور مي سپاري, يا…گوش خودت از هجوم فرياد كر مي شود.

===

در شگفتم شاعر براي كه خوانده است:

من باهارم تو زمين….
….
شعر , هميشه حقيقت ندارد. شعر گاهي فقط شعر مي ماند.

دوستتون دارم,‌خوش بگذره,‌به اميد ديدار