موش ها در خيابان هاي شهر مي دويدند. موشي به درون خانه ي نيمه ساخته اي دويد.

موش مي دويد. زن اندك زماني پس از سكني گزيدنش در خانه متوجه گذر سايه اي شده بود. ابتدا تنها حضور يك سايه ي مبهم دونده دل ناپذير مي نمود. چندي گذشت تا زن دانست موشي در خانه مي دود و مي خزد. خانه اش بود, و زن نمي خواست وجود بي اهميت خزنده اي را فرياد كند. زن نمي خواست حضور يك حس دل ناپذير را حتي به خود نيز اعتراف كند.

دقيق تر كه نگاه مي كرد, موش ها را در خانه ي همسايه ها, در خانه ي دوست ها, در خانه ي تمام مردم شهر مي ديد. نمي دانست حس ساكنين خانه ها در رويارويي با موش ها چيست. به نظرش مي آمد بعضي ها شايد حتي از حضور موش آگاهي هم ندارند, يا شايد تنها يك حس عجيب را تجربه مي كنند.

مي شد فرض كند هيچ موشي در هيچ خانه اي نيست. بعضي ها گويا اين را فرض مي گرفتند, و بعد هرگز به موش فكر نمي كردند, گربه اي نگاه نمي داشتند, به موش غذا نمي دادند. حتي اگر موش روي سرشان هم مي ايستاد يا پايه هاي خانه را مي جويد تا خانه روي سرشان خراب مي شد, تنها به آنچه مي گذشت تن مي دادند بي اين كه نامي از موش بياورند يا به حضورش اعتراف يا حتي فكر كنند.

مي شد مثل موشها زندگي كند و خودش را به دست آنها بدهد. عده اي از همسايه ها همين كار را كرده بودند. انگار كه موش سال ها عضوي از خانواده و اجداد آنها بوده و هرگز از شجره نامه ي آنها جدا نبوده است. يا مثلا پدر جدشان, ميمون والا, با موش جفت گيري كرده بوده. انگار زندگي بي موش هرگز نبوده است. اين دسته را كه مي ديد نمي توانست تصميم بگيرد كه آيا موش واقعا و اصلا و اصولا, دل آزار يا دل پسند, عضو مهم و اساسي هر خانه ايست, يا اين كه ساكن خانه به مرور زمان زندگي با موش را براي خود دلپذير كرده, يا اين كه از حضور موش حس بدي دارد, ولي درست مثل خود او در فرياد زدن شك دارد.

مي شد حتي يك حكم كلي صادر كند و مثلا بگويد موش فقط بايد در قفس باشد و طبق قوانين خاصي در خانه رفت و آمد كند و تغذيه شود. بعضي ساكنين گويا به اين روش با موش خانه كنار آمده بودند. هنوز مطمئن نبود حتي بعد از تحت نظر در آوردن موش, احساسش نسبت به موش تغيير كند. تازه هنوز مطمئن نبود آيا مي شود موش را براي هميشه تحت نظر نگاه داشت, يا بالاخره يك روز پروار مي شود و از قفس فرار مي كند. يا حتي پروار در قفس مي ماند و دلازار تر از قبل مي شود.

به هر حال آنچه كه مسلم بود عده ي بسيار كمي از وجود موش ابراز نارضايتي مي كردند. حتي آنها هم با تمسخر سايرين روبرو مي شدند و تازه, خيلي هم خوشحال تر از بقيه نبودند. روش مناسب؟ همممم…هنوز در موردش فكر مي كرد. حس دلازار, هر لحظه از ديدن موش خانه ي خودش و خانه ي ديگران در او زنده مي شد.

حسي كه معمولا نشان نمي داد, يا فقط براي مدتي گذرا اختيار از دست مي داد و حس ناخوشايندش از حضور موش را نشان مي داد و رو در هم مي كشيد. حتي آن وقت هم با ملامت ديگران روبرو مي شد, كه دوري گزيني او از موش را توصيه مي كردند. و…بنابراين هرگز حس, براي مدت طولاني خود را نشان نمي داد.

حتي گاهي خود را از حضور موش شاد و سرخوش نشان مي داد, و آن زمان بود كه مهمانان براي خوشامد او براي موش غذا هم مي آوردند. و او باز لبخند مي زد.

بايد كاري مي كرد. حس را شناخته بود, و دليل حس را. موش..موش..و باز هم موش…در تمام خانه هاي شهر, و هر جا كه مي رفت سايه اي از حضور و جنبش و جير جير يك موش. هر چند ساكنين بعضي خانه ها موش را كتك زده و به بند كشيده بودند. ولي حضور موش باز سايه مي افكند. گويا هرگز زندگي بي موش, و بي يك حس دلازار امكان نمي پذيرفت. موش ها همه جا بودند, همه جا..و بعضي ها تغذيه شان مي كردند. بعضي ها از حضور موش لذت مي بردند. نمي فهميد كي؟ و نمي فهميد چه بايد كند. بدتر از آن نمي فهميد چه كسي از موش لذت مي برد و چه كسي از موش رنج مي كشد, يا اصولا آيا بايد از موش لذت برد يا آزرده شد.

شب بود. خوابيد. رويا…رويا…رويا…موش دويد. ميهماني موش را تغذيه مي كرد. فرياد زد. فرياد…فرياد…فرياد…مهمان را از خانه اش بيرون راند. سنگ بزرگي برداشت. موش را مي زد. با تمام وجودش, با بيشترين توان. يك بار, صدبار, هزار بار…فرياد مي زد. با بلندترين صدايي كه در دنيا شنيده بود تنفرش را از حضور موش فرياد مي زد. ساكنين خانه ها بيرون آمده بودند. بعضي با ترديد با او همصدا مي شدند. بعضي ديگر…نمي ديدشان. فقط تنفر را فرياد مي زد. هزاران موش از هزاران خانه با بزرگترين سنگ ها بيرون رانده مي شدند. فرياد تنفر…فرياد تنفر…فرياد تنفر…

موش ها مي مردند. موش ها مي دويدند.
——

موش ها در خيابان هاي شهر مي دويدند. موشي به درون خانه ي نيمه ساخته اي دويد.

دوستتون دارم, خوش بگذره به اميد ديدار