دفترچه ي تلفن رو ورق زد و ورق زد. بالا تا پايين, يكي يكي اسم ها رو خوند. از آقاي آبادي و خانم اسمايي گرفته تا خانم يوسفي و آقاي يغمايي.

بايد كسي پيدا مي شد. كسي براي حرف زدن. كسي براي اين كه فقط اونطرف خط گوشي رو دستش نگه داره, از حرف هات خسته نشه, براش مهم باشند, ناراحتش هم نكنند. كسي كه هيچ وقت مزاحمش نشده باشي وقتي تماس مي گيري. كسي كه هميشه برات وقت داشته باشه. كسي كه هميشه براي حرف هات گوش,‌ و براي گوش هات حرف داشته باشه. حس نكني بهت لطف مي كنه اگه گوشي رو دستش نگه داشته. نگران وقتش و قرارهاش نباشي, يه كسي كه…

دوباره دفترچه ي تلفن رو ورق زد, از آناهيتا و آريا, تا يلدا و يونس. نخير…نبود.
احتمالا هيچ كس هم توي دفترچه ي تلفن اش روي اسم اون توقف نمي كرد. كي مي دونه؟ هيچ كس از راز دفترچه تلفن كسي خبر نداره.

دفترچه تلفن سالهاي قبل رو باز كرد. سال قبل ترش…تا…ده سال پيش. توي بايگاني. يه عالمه اسم هم توي تمام دفترچه ها مشترك بود. خير…پيدا نمي شد.

حالا يك كسي احتياج بود, نه براي احتياج و التزام, نه براي تماس جاري روزمره,‌ يك كسي احتياج بود براي تقسيم قسمتي از خودش. براي حس قشنگ دوست داشته شدن, براي ارضاي جسم و روح هر دو با هم…

چطور بود كه به همچين روزي, به همچين چيزي فكر نكرده بود. چطور بود كه هيچ وقت شماره ي كسي رو فقط براي تبادل يك حس دلپذير “خود بودن” يادداشت نكرده بود. يا هيچ وقت كسي با اين حس پيدا نشده بود.

دفترچه ها رو بست. همه رو گذاشت توي كشوي ميز تلفن براي روز مبادا. كشو رو بست. از توي كشوي پاييني يك آينه ي بزرگ بزرگ بيرون آورد. تكيه اش داد به ديوار, روبروي خودش. توي آينه نگاه كرد. گوشي تلفن رو برداشت. شماره اي رو گرفت.
لبخند, سلام, بالاخره… حس بي امان و بي وقفه, عجول و بي هراس, از لب ها و از چشم هاش فوران مي كرد.
آينه در ميان خنده آرام اشك مي ريخت.

دوستتون دارم, خوش بگذره , به اميد ديدار

پيوست: از اون آهنگ هاييه كه هيچ وقت از شنيدنش سير نمي شم:

نپرس از شب و روزم…كه خوابم تو چه خوابي…
به مستي شب و تا صبح…خرابم چه خرابي…
.
.
بهار پشت زمستون پس از تو برام قصه ي غم داشت
نبودي كه نبودي, پس از تو, بهارم تو رو كم داشت