کتاب در دست های مرد بود, زن مشتاق مرد, و مرد کتاب را گشود.
زن دانست که باید به قصه ی کتاب گوش بسپارد.

قصه شیرین آغاز شد. مرد خط ها را یک در میان می خواند, و زن می پنداشت تمام خط های کتاب را می شنود.

کلمات, جمله ها, فصل ها آهنگ بودند.
خون در رگهای زن جاری می شد. به قلبش می رسید. دلش حالا دیگر ضربآهنگ کتاب را پیدا می کرد.
کلمات یکی بعد از دیگری نواخته می شدند. مرد حالا نگاهی به زن کرد. صفحه ای را به عقب ورق زد. خواند. لابلای خطوط قبل را.
واژه های جدید, ضرباهنگ دل زن را نو می کرد.
مرد باز خواند. صفحه ی جدید. پوست کلمه کنده شده بود. زن با کلمه یکی می شد. پوست خود را خراشید, به کلمه پیوند زد.
مرد باز می خواند. نخست لابلای خط ها را با احتیاط می خواند. شکیبایی و ضرباهنگ دل زن را که دید, روان خواندن تمام خطوط را آغاز کرد.
زن بی پوستی کلمات را می دید, پوست پیوندشان می زد. رنگ پریدگی کلمات, از خون خود رنگشان می زد. و ناتوانی کلمات, از استخوان خود ساختارشان بخشید.
زن از خود جدا می کرد و به خطوط پیوند می زد. دلش با ضرباهنگ خطوط می نواخت.
در فصل های نخست کتاب درد را به اشک ترجمه می کرد. تردید را در صدای مرد دید. پرش مرد از خطوط لابلایی. درد را به لبخند ترجمه کرد. مرد با یقین خواندن دنبال کرد.

به فصل های جدید می رسید. زن به پوست و خون و گوشت دلش رسیده بود. کتاب هنوز خوانده می شد, زن از پوست دلش به کلمات پیوند می کرد, از خون دلش واژه ها را رنگ می داد, از گوشت دلش ساختارشان می بخشید.

مرد قوت گرفته بود. کتاب بی نقص می شد.
ضرباهنگ دل زن هنوز واژه های کتاب را می طپید, گرچه ضعیف و ضعیف تر می شد.
حالا واژه ها و خطوط قوت می گرفتند. خودشان ضرباهنگ می نواختند, و زن, درد ضرباهنگ واژه ها, و ضعف ضرباهنگ دلش را به لبخند ترجمه می کرد.

مرد هنوز می خواند. لبخندی فقط مانده بود.
واژه های جدید ترمیم نمی شدند. زن را نگاه کرد.زن نبود. فقط لبخند مانده بود.
آن سو تر, زنی نشسته بود, با پوست و خون و استخوان.

مرد روبروی آن زن نشست و.. با تردید خواندن آغاز کرد.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار