عروسک توی دست های نازگلک خانوم بالا و پایین می شد. نازگلک خانوم دنیایی داشت, موهای سرخ عروسک و بو می کرد و شونه می کرد, بعد می نشوندش روی پاش و براش شعر می خوند. دست آخر هم توی چمن های باغ, با برگ ها یه تشک نرم درست می کرد و عروسک رو با لالایی نازگلک خانوم خواب می کرد.
همین که تو خیال نازگلک خانوم روز شد و وقت مدرسه رفتن عروسک خانوم, داداشی نازگلک خانوم سر و کله اش از وسط درخت های باغ پیدا شد.

-چکار می کنی؟
-موهای عروس و شونه می کنم, می خواد بره مدرسه.
-عروس که مدرسه نمی ره خنگ خدا. عروس بزرگ شده. فقط بچه ننرهایی مثل تو مدرسه می رن.
-ولی عروس من مدرسه می ره. تازه..تو خودت هم مدرسه می ری.
-بده ببینم عروست و.

نازگلک خانوم تازه داشت نگران می شد.
-نمی خوام, عروس خودمه. خرابش می کنی.
-د بهت گفتم بده ببینم عروست و.
-نمی خوام. به بابا می گمت ها.
-زر زروی بچه ننه, اگه راست می گی خودت بیا عروس و بگیر.

و داداشی نازگلک خانوم عروس رو قاپید و در رفت. نازگلک خانوم هم شروع کرد دویدن دنبال داداشی.

داداشی نازگلک خانوم عروس و گرفت توی دستش روی هوا که دست نازگلک خانم بهش نمی رسید. اول لباس عروس و یه دستی در آورد , بعدش یه کمی دیگه دوید و جلوی چشم های حیرت زده ی نازگلک خانم موها و لباس عروس و کرد توی گل و شل باغ, بعد هم کله ی عروس رو از تنه جدا کرد و توی تنه رو پر کرد از چمن. دست آخر هم به صرافت مژه های ناز و بلند عروس افتاد. به زور با ناخن و انگشت کندشون, و تمام اینها اینقدر به سرعت اتفاق افتاد که نازگلک خانم که قدش تا سینه ی داداشی می رسید هنوز توی بهت بود و تصمیم نگرفته بود چه کنه.
به اینجا که رسید و داداشی عروسک رو انداخت جلوی پای نازگلک خانم, تازه چشمای نازگلک خانم اشکی شد. لبهاش و به هم فشار داد و صدای گریه اش تمام باغ و پر کرد.

مامان نازگلک خانم حالا تازه رسید. نگاهی به داداش نازگلک خانم, نگاهی به عروسک, نگاهی به خود نازگلک خانم.
به داداشی یه پشت دستی زد, نازگلک خانم رو بوس کرد, و دست نازگلک خانم رو گرفت و برد تا یه عروس دیگه, خوشگل تر از قبلی بهش بده.

روی گل ها, توی باغ ولی, نزدیک تر اگه می رفتی, چند قطره شبنم, شاید هم اشک رو ممکن بود ببینی که روی صورت گلالود عروس, از چشمهای بی مژه ی عروس به طرف سر بی موی عروس لیز می خوردند.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار