عاشق شده بود. دانست که “او” با فاحشه ها وقت می گذراند. رفت و فاحشه شد.

مرد یک, مرد دو, مرد سه,…مرد هزار, زار, نزار. هر هزار یکی بود, وقتی تمام مردها تنها یک آلت تناسلی بودند برای اثبات فاحشگی فاحشه ای که انتظار “او” را می کشید که وقتش را با فاحشه ای بگذراند.

فاحشه در انتظار شکسته شد, در انتظار سال می گذراند. فاحشه پیر شده بود. انتظار ادامه داشت. هنوز باید فاحشگی اش را اثبات می کرد, پس باید با مردها همبستر می شد, فاحشه ی پیر خواهان ندارد, پس باید بهای هر همخوابگی را می پرداخت. فاحشه پیر تر و فقیر تر می شد, و هنوز منتظر او بود.

نیمه شب در خیابان دو سه نفری گرد پیکری ایستاده بودند. چشمهای پیکر باز باز بود. نگاه بی جان, مسیری که از انتهای خیابان به پیکر می رسید را دنبال می کرد. پیرمرد فرتوتی بازو در بازوی فاحشه ای جوان نزدیک می شد. نگاهی به پیکر کرد و ایستاد. فاحشه نگاه او را دنبال کرد:
-آشناست؟
-…
-دیر می شود.
-…

رفتند.
دقیقه ای بعد پیرمرد فرتوت دوباره به پیکر بازمی گشت. خم شد, چشم های بی جان را بست, بزرگترین اسکناس جیبش را روی پیکر گذاشت.

سمفونی آمبولانس ها نزدیک و نزدیک تر می شد.
او قدم زنان از پیکر فاحشه ی پیر دور می شد.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار