ماجرای کمرنگ پسرک
دستهبندی نشده February 2nd, 2005از در که وارد شد, از شدت سرما خنده ی همیشگی روی لبهایش نبود. پسرک را درست روبروی خودش دید. پسرک ریزنقش و کوتاه, اما بانمک و مرتب بود. کراوات زده بود. تنها مرد آن جمع که کراوات به گردن داشت.
زن نگاهی به بقیه ی حضار کرد. نه جوان تر از همه, ولی بی شک طناز تر از همه بود. هیکل باریکش و لباس چسبانی که پوشیده بود باعث می شد مثل اغلب اوقات انگشت نما باشد. دستی به موهاش کشید و لبهایش را به هم مالید تا رنگ آرایش ملایم شود.
جفت جفت که شدند, پسرک بادخترکی جفت شد. عجیب بود. چشم های پسرک بی شک دنبال زن بود. حلقه ای هم دست پسرک نبود. پس..حتما دخترک دوست دخترش بود.
برای رقص, دخترک را تنگ بغل گرفته بود. و…شکی نبود, تعجبی هم نبود. هنوز چشمهای پسرک دنبال زن می دوید. زن بسیار لوند تر از دخترک بود.
طولی نکشید که پسرک از زن تقاضای رقص کرد. زن در دستهای پسرک جا گرفت. چرخ و چرخ و…تکرار و نوازش دستهای پسرک روی دستها و اندام زن, اول مردد و بعد با یقین بیشتر. زن داشت داغ می شد, داغ داغ, و می دانست دخترک در فاصله ای نه چندان دور ایستاده و نگاه می کند.
دور بعدی پسرک دوباره با دخترک رقصید. و…باز زن را پیدا کرد.
-اسمت چیه؟
-زن, اسم تو چیه؟
-پسرک,
زن نگاهی به پشت سرش کرد. دخترک آنجا ایستاده بود و به احتمال قریب به یقین, می شنید. زن دیگر چیزی نگفت. پسرک هم.
دخترک با مردی مشغول رقص شده بود. پسرک به حلقه ی زن اشاره ای کرد:
-شوهرت کجاست؟
-خانه.
-چطور؟
-مهمانی دوست ندارد.
و دخترک نزدیک شد. پسرک آرام و پوشیده دست زن را نوازش می کرد. دخترک نزدیکتر آمد. زن و پسرک رقص را تمام کردند.
مهمانی تمام می شد. چشم های زن و پسرک در چشم ها و اندام هم گره میخورد و باز می شد, و دخترک در آغوش پسرک بود.
زن کتش را پوشید. بیرون آمد. سوار ماشین شد. دخترک و پسرک هم بیرون آمده بودند. زن را کسی نمی دید. زن در تاریکی ماشین و تیرگی شبانه ی خیابان از چشم ها پوشیده شده بود. زن ولی همه را می دید.
ماشین را که به حرکت در آورد, دخترک و پسرک تنگ لب های هم را می بوسیدند.
زن لبخند زد.
دور که می شد, آینه, انعکاس پیکر های پیچیده ی دخترک و پسرکی بود که در آغوش یکدیگر غوطه می خوردند.
زن لبخند زد.
به ماشین شتاب بیشتری داد. انعکاس شتابان ناپدید می شد.
و زن باز مثل همیشه به بهترین مسیری فکر می کرد که سر هیچ یک از چهارراه هایش چراغ قرمزی نداشته باشد.
كسي در خانه به انتظارش نشسته بود.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار
February 3rd, 2005 at 2:19 am
🙂 اين حكايت را ميشناسم كتي جون! كه اينطور … خب حيف كه خانم خوشگل طنازه شوهرش مهموني دوست نداره.
با همه اين حرفها اگه خانمه يه آقا بود و پسرك دخترك احتمالا جريياتش اين طوري فرق ميكرد:
آقاهه حلقه اش دستش نبود.
بچه آقاهه مريض بود براي همين خانم آقاهه كه مهموني هم دوست داره مونده بود مريض داري-
آقاهه باريگر نقش اصلي صحنه آخر بود و دوست پسر دخترك را دك مي كرد و …
%85 قصه اين جوري تموم ميشد! 15% هم آقاهه به خودش فحش ميداد كه چرا به خاطر معذروات اخلاقي نشده كه اونجوري تموم شه! اما 85% خانمهامثل اين خانم خوشگل طنازه ميتونند توي ماشين توي تاريكي بشينند و به اون صحنه ليخند بزن . اينكه حالا به چي فكر ميكنند رو ديگه نمي گم!
راستي انقدر از اين اوووول بدم مي آد كه اصلا نميگم اووووول!
اوه ! كامنت رو! فكر كنم توي عمر كامنت به اين بلندي يه جا ننوشتم!
February 3rd, 2005 at 8:29 am
خب..چي بگم…زنه لابد يه كمك فهميده بوده..دخترك هم خيلي خودشو كنترل كرده كه چيزي نگه ها…ولي هپي اندش باحال بود…
February 3rd, 2005 at 3:16 pm
واي چقدر قشنگ بود..بازم بايد بنويسي.
February 3rd, 2005 at 4:05 pm
لطيف مثل حرير. مثل پرنيان.
February 3rd, 2005 at 4:53 pm
چقدر ترسناك بود !
February 3rd, 2005 at 5:11 pm
اين يعني ازدواج بدون عشق و عشق بدون ازدواج
كثيف و مثل گل لزج
February 3rd, 2005 at 5:41 pm
سلام كتي جان. من را ياد يك داستان واقعي انداختي! دختري كه عاشق پسري جوان بود و پدر و مادرش حاضر نبودن دختر را به يك پسر به قول خودشون آسمان جل بدهند! اون پسر رفت سربازي و خانواده اون دختر براي اينكه راحت بشوند دخترشون را به يكي از پزشكان متخصص معروف اصفهان دادن كه پانزده سال ازش بزرگتر بود. وقتي سربازي اون پسر تمام شد اون دختر يك بچه چند ماهه داشت… اون پسر بعد از سربازي شد راننده آزانس و هر جا كه دختر ميخواست بره به اون آزانس ميزد و خلاصه دختر زندگي شيريني داشت ! يك زندگي عاشقانه با پسر دلخواهش در سرتاسر شهر و از صبح تا شب و بدون هيچ نگراني! و يك زندگي زناشويي با مرد دلخواه خانواده اش و از شب تا صبح باز هم بدون نگراني
ببخشيد طولاني شد.
February 3rd, 2005 at 7:14 pm
بنازم به این تخیل؟!
تخیل هم همیشه بد نیست، چه بسا دوست داشتنی و لذتبخش می باشد، لذتبخش تر از هر کار دیگر.
چندان هم کمرنگ نبود، لااقل در یک چنین صفحه ای با بک گراند سفید.
February 3rd, 2005 at 7:44 pm
نمي دونم چرا انقدر دوست داشتم جايه پسره بودم …. واقعا فرق مي كنه …
February 4th, 2005 at 6:06 am
برام حس زنه جالبه.حلقه اش دستشه. به زيبايي ولوند بودن خودش مطمينه. شك نداره كه اگر بخواد ميتونه . اما با تمام اينها ميگذره و انجام نميده.
سخته كتي جان.ميفهمي كه
February 4th, 2005 at 9:39 am
کتبالو جان!
اين هم حکايتی بود و بيش از موضوعاش اين که تونسته بودی از پس بيانش بربيای برام جالب بود.
February 4th, 2005 at 5:53 pm
داستان جالبي بود
من براي خودم آينده اي مثل “زن” پيش بيني ميكنم