این متن این دفعه ای یه جور گزارش پزشکی از خلاصه ی بیماری ها و آمپول خوردن های کتبالوست.چندان دلپذیر و دلپسند نیست. خلاصه که:
viewer discretion is advised!!!
:::::
به خدمتتون عرض شود که کتبالو خانم حسابی جون دوسته. عینهو جهود خون ندیده از نوک سوزن می ترسه.
از سه چهار ماه قبل باید می رفتم و دندون پر می کردم. خدا رو شکر جنس دندون هام خیلی خوبه و غیر از یکی دو تا حفره ی ناقابل مشکل دیگه ای نداره.
دو بار وقت دندونپزشکی ام رو از ترس کنسل کردم. این دفعه توی طوفان برف و بوران و یخما گفتم هر طوری شده باید این بار برم و کاررو یکسره کنم.
فکر می کنین چی شد؟ هیچی. به خانم دکترم گفتم از آمپول می ترسم, اون هم گفت بدون بی حسی کار رو شروع می کنیم. هر وقت دردت اومد بگو. بعد هم هشدار داد که یکی از حفره ها نسبتا عمیقه و معمولا بدون بی حسی اذیت می کنه.
من هم پهلوون, گفتم نه, از آمپول می ترسم. از درد نمی ترسم. شروع کن.
نشون به اون نشون که شروع کرد. چرخ…قژقژقژ…آب, پنبه, میله, لوله, هرهر, کرکر, بگو و بخند,…چرخ..قژقژ…آب, پنبه, لوله, میله,…
و….
نیم ساعت بعد کار تموم شده بود.

فقط ازم می پرسید تو که این همه راحت درد رو تحمل می کنی آخه پس واسه ی چی نمی گذاری یه کوچولو آمپول بزنیم و خیال همه مون راحت باشه.
….
ولله چه می دونم. سوال خوبیه. از آمپول می ترسم دیگه.

تا حالا دو بار به خاطر ارتدونسی دندون کشیده ام, حداقل سه چهار بار آزمایش خون داده ام(بار اول حدود شونزده سالم بود. شوک شدم و تقریبا از حال رفتم!! دکترم دوست صمیمی مون بود, به سرعت به دادم رسید. صاف بغلم کرد و خوابوند روی تخت, در جریان هوای آزاد و بعد که آروم تر شدم دوباره ازم خون گرفت), لااقل سه چهار بارآخری که واکسن زده ام رو به خوبی یادم میاد. یه بار به خاطر شکستن دست,و یه بار به خاطر جابه جایی مفصل بازو از مچ دست به همراه شکستگی آمپول مسکن بهم زده اند,(از این که عمل کنند و زنده زنده مفصل رو جا بندازن نمی ترسیدم. یه جیغ و ده دقیقه و..کار تموم شده بود). دو بار به خاطر مریضی سرم خورده ام, دو بار آمپول پنی سیلین خورده ام, دو بار به خاطر بستن و باز کردن حفره ی بینی بیهوشی با آمپول بهم داده اند, و هر ده پونزده دفعه به نتیجه رسیده ام که آمپول آنچنان وحشتناک هم نیست, و حالا هنوز از آمپول وحشت دارم.
تازه این غیر از ده پونزده باری هست که شستشوی سینوس انجام داده ام. اون از آمپول زدن هم برای من بدتر بود. دیواره ی سینوس ام یه جورایی به علت عفونت مزمن به شدت سفت و سخت شده بود و برای مرتبه ی اول شستشو دکترم تقریبا با چکش و با تمام قوا باید سعی می کرد که دیواره ی استخوانی سینوس رو از توی بینی بشکنه و کامل هم بی حس نمی شد. تازه وقتی اولین کیست بیرون کشیده شد, همه فکر کرده بودن دخترک باید از درد بیهوش بشه!!! (اونموقع چهارده سالم بود). و…جالب اینجاست که خیر. از درد نمی ترسم, تحمل درد و بیماری ام به شدت زیاده. اصلا وقتی مریض هستم کسی باور نمی کنه که مریض هستم تا وقتی که تقریبا به حال نزار بیفتم. آخرین بار وقتی باور کردن من مریضم که فشار خونم به 6 روی 2 رسیده بود. (قیافه ی دکتری که فشارم رو گرفت دیدنی بود!!).ولی از قیافه ی آمپول از شدت ترس رنگم می شه عین گچ دیوار.

مشاور روانکاو جدید بهم گفته این یه جور فوبیا است. مشاور روانکاو قبلی به مدت دو جلسه باهام اختصاصی روی ترسم از آمپول کار کرد, حتی یه ذره هم فایده نکرد!!!

تنها مرتبه ای که با شجاعت کامل رفتم که آمپول بخورم, اون باری بود که با داداش کوچولو می رفتیم که دو تاییمون رو آزمایش خون کنند. مامانم گفته بود اول تو بشین که داداشی ترسش بریزه, و باور کنین یا نه اینقدر با شجاعت نشستم اونجا که شک کردم این خودمم که اومده آزمایش بده یا دوقلومه!!!

کم کم دارم شک می کنم, نکنه یکی از دلایل این که اینقدر از بچه دار شدن فراری هستم همین باشه که می دونم در جریان بارداری و زایمان آمپول احتیاج میشه!!!
تنها چیز خوبی که دراین آمپولوفوبیا هست اینه که می تونم مطمئن باشم هرگز معتاد تزریقی نمی شم!!!

و…بله…آمپول مسئله ی مهمی در زندگی کتبالوست.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار