شاید همینه. ممکنه…

یه حکایتی توی زندگی بارها و بارها تکرار می شه.
یه چیزی شروع می شه, از یه جایی, یواش و آروم می خزه, می خزه و میاد جلو.
اول جدی نمیگیریش, بعد می بینی خوشاینده, یه کمکی به خزیدنش کمک می کنی, بعد می بینی داری ازش لذت می بری. اون می خزه توی وجود تو و تو می خزی. بعد از یه مدت می بینی شده جزئی از زندگیت ولی هنوز می شه بدون اون هم زندگی کرد…و در مراحل بعدی و خطرناکش می بینی تو شدی جزئی از اون, تو که از بین بری اون چیز مهمی رو از دست نمی ده, شاید فقط جزئی از کل خودش رو. بی اون ولی تو نمی تونی زندگی کنی. حیاتت بهش وابسته شده.و..هرکاری می کنی, حتی ضد خودت که اون رو از دست ندی. از دست دادنش یعنی از دست رفتنت.

این یه جورایی تعریف اعتیاده.
همیشه توی زندگی ازش می ترسم. باید قبل از رسیدن به مرحله ی آخر حواست رو جمع کنی. هر چیزی خوبه تا وقتی ازش لذت ببری اما بهش وابسته نشی. و این…سخت ترین بخش زندگیه. چون معمولا اگه از چیزی لذت ببری به سادگی بهش وابسته می شی. و اونجاست که مهار وابستگی و حد گذاشتن باعث کاهیدن ات می شه.

گاهی بهتره آدم کمی مهار همه چیز رو رها کنه و اینقدر منقبض نمونه. چی می شه آخرش؟ فنا…همه چیز تکرار همون هفت مرحله است؟ طلب, ..و در نهایت وصل و فنا.
کی می دونه.

“خودش می بردت هرجا دلش خواست…به هر جا رو کنه ساحل همونجاست”

گاهی وقت ها از خودم لذت می برم. گاهی وقت هااز خودم می ترسم. و بدی کار اینه, خیلی وقت ها علیرغم منطق عمل می کنم و پدر خودم رو در میارم, یا..به قله می رسم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار