امروز كلاس آموزشي داشتيم, فردا هم ادامه اش است. در اصل در مورد كاري هست كه من و تيممون داريم انجام مي ديم.
با توجه به اين كه “سه سال چهار ماه كم” هست كه دارم روي همين تكنولوژي كار مي كنم, فكر مي كردم مطالب اين كلاس رو فوت آب باشم. شرمنده, ولي اينقدر چيزهاي اين كلاس رو بلد نبودم كه حسابي متعجب شدم. يعني بلد بودم, ولي به اين عمق توش شيرجه نزده بودم. هر چي رو كه مي اومد توضيح بده به اين نتيجه مي رسيدم كه “آهان…از اين لحاظ!!!”. (خواهر شوهر نقلي مي دونه اين يعني چي. جاش خاليه!!).

تازه خيلي چيزها رو هم نفهميدم!!!!
خلاصه كه امروز: “تا بدانجا رسيد دانش من, كه بدانم همي كه نادانم”.

جاي شكرش باقيه كه با اين كه تا حالا “در جهل مركب بودم”.ولي به ابد الدهر نكشيد.

تمام مدت كلاس اين شعر توي مغزم مي اومد:

” آن كس كه نداند و بداند كه نداند, لنگان خرك خويش به منزل برساند”.

از اين به بعد من مي مونم و لنگان خرك بيچاره.

از تمام اين حرف ها گذشته, يه كار به كارهاي توي ليستم اضافه شد: خوندن مجدد بسيار عميق تمام اون چيزهايي كه اين دو سال و خرده اي روشون كار كردم.
خدا بده بركت.