مي نوشم, مي نوشم,…يك جفت چشم مي آيند, واضح تر مي خواهمشان,‌ باز مي نوشم.
.
.
نوشتن آغاز مي كنم,‌ باز مي نوشم…
هواي دست هايت را كرده ام باز دوباره. حكايت چيست اين عاشق شدن؟ اين همه خواستن و خواستن …
مدت ها بود تو را ننوشته بودم. دليلش چيست؟ مي دانم, و مي دانم كه مي داني.
مستي ولي…باز تو را مي آورد. نيستي, حكايت هاي تو باقي ست. هر بار مي پندارم فراموش مي شوي, هر بار تو هستي…

با دلهره به وعده گاه مي آيم, مي نشينم, منتظر,‌ از بيرون مي آيي, قدم هايت را دنبال مي كنم, و حركت دست هايت را..كه بازي مي كنند, مي نشيني, هيچ نمي گويي, نگاه مي كني, مي پرسم, جوابي نيست, فقط نگاه مي كني,‌ يك لبخند,‌
هرگز ندانسته ام, چيزي نداشتي كه بگويي,‌ يا صندوقچه ي راز بودي. بارها به اينجا رساندي ام, هرگز چيزي براي گفته شدن نبود. كه اگر بود سكوتي نبود.
كاش مي شد هزاران بار براي بار اول ديد, كاش مي شد هزاران بار براي بار اول بوسيد و لمس كرد.

حتي تو را,‌ روسپي اي كه به بهاي شعر و نگاه خودت را مي فروشي,‌ به بهاي يك زندگي…و براي ارضاي خودپرستي هايت.

بعد از آن بارها تكرار كردي, همه چيز دروغ بود. دانه هاي به دام انداختن يك صيد,‌ يك صيد ديگر, نه براي اطفاي هيچ يك از نيازهايت, صياد هستي و حرفه ات صيادي, و صيد نياز داري,‌براي امرار معاش, براي زندگي…

به چشم صيد هايت نگاه مي كني, و برايشان اواز مي خواني,‌ مار…و افسون مي كني,‌ چنان كه هر مستي ي ياد تو را باز آورد,‌و هر نگاهي با چشم هاي تو قياس شود.

تهي هستي, تهي.ليك در ذهن من زيباترين اشعار را مي آفريني.
و…گفته اي “عاشق ها بسيار برايت سروده اند”. بسيار..بسيار…

خواستم ديگر هرگز برايت نسرايم,‌ هرچند گويا من هم يكي از همه بودم. يكي از همه. امروز به يقين مي دانم, من هم يكي از تمام آن جمع بودم.

حقيقت است: ابله ترين ابله روزگارم. ابله…مست…مست…مست…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

پيوست: نوشته هاي من هيچ وقت ويرايش نمي شند, خصوصا اين يكي كه تقريبا در عالم نيمه هوشياري و نيمه بيداري نوشته شده. به عنوان مرجع ادبيات و دستور زبان بهش نگاه نكنيد لطفا.