ديروز يه ميتينگ خارج از شركت داشتيم. مارتين خان گفت چون هر بار من ماشين آوردم اينبار نوبت اونه كه ماشين بياره.
اين مارتين خان ما خيلي خيلي خسيسه. دو سال و هشت ماه و سه روزه كه باهاش همكار هستم, نديدم كه حتي يه بار يه قهوه بخره. هر روز خدا هم يه ساندويچ كالباس -دو تا نون تست, يه ورقه پنير و دو يا سه ورق كالباس- گاهي با يه دونه سيب مياره و مي خوره. هيچ وقت حتي يك بار هم نديدم كه غذا بخره.

رفتم سوار ماشين بشم, چشمتون روز بد نبينه. يه تويوتاي مدل ۱۹۶۸!!! خوب, ايرادي كه نداره, هان؟ نشستم توي ماشين. مارتين بهم هشدار داد: كتي شيشه ي طرف خودت رو نكشي پايين ها. خرابه. مي افته روت!!!!
دوباره: كتي. متاسفم. اما بخاري ماشين كار نمي كنه. واسه ي اين كه شيشه ها بخار نگيرند بايد شيشه ي طرف خودم رو بكشم پايين.!! (حالا بارون داره مثل سيل مي باره!!!)
دوباره: كتي چه خوب شد كه تو امروز لباس گرم پوشيدي. وگرنه الان توي ماشين من يخ مي زدي!!