از آن روز که چشم هایم را گشودی, و حقیقت رانشانم دادی, هر روز جلوه ی تازه تری پیش رویم گسترده شده.
پرستش برای حس من به تو گویا نیست. شیفته,دیروز بود, می دانم. امروز اما, ماندنی ترین خاطره ای, عطف.
هرگز بیش از تو به کسی ایمان نیاورده بودم,و با فروریختن تدریجی ایمانم ناگزیر باور کردم به پوچ بودن تمام باورهای سال های سالم.
پروردگار, عشق, هوا, زمان,فضا..با تو رفت.
و سپس, روزها فکر کردم اصلا “تو” چه بود, جز نمای پوسیده ی آنچه که هرگز نبود. روزها فکر کردم چطور می شود یک “هیچ” برای من “همه” را ساخته باشد. و در یافتم, من هیچ تر بودم شاید.

سایه ی یک هیچ, روزهاست که با من گام بر می دارد. هر لحظه شبحی چون عاشقی و پروردگار و ایمان می نماید, به سایه نگاه می کنم, شبح دود می شود, دود.

چنین ثبت شده: “انگاه که هیچ نیست, سه عنصر باقی خواهند ماند: ایمان, امید, محبت…”
و این سه عنصر, به یک هیچ, از وجود من رخت بربسته اند.و هیچ, دنیای من را ساخته است.

روزهاست این سه عنصر غالب بر هیچ را می جویم و هیچ نمی یابم.

هیچ, فقط سایه ی هیچ است که تمام راه ها را با من گام برمی دارد, چون خود من…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار