انگار خواب باشی, خواب شیرینی ببینی, و خیال کنی تازه از کابوس بیدار شده ای. بعد بیدار شی و ببینی تمام شیرینی ها خواب بوده, و کابوس, واقعیت بیداری.

انگار هر چیز غیر از ماده بی مفهوم باشه, و فقط و فقط ماده باشه و بس.
یا تجسم عینی انجیل وقتی می گه ” همه ی ما صلیب خودمون رو به دوش می کشیم” و فکر کنی به مکافات گناه, تمام زندگی بار صلیبت رو به دوش خواهی کشید.

انگار هیچ نگاهی و هیچ کلامی و هیچ لمسی مستت نکنه, غیر از شراب. و ببینی که اون حال بدیع رو دیگه هرگز غیر از شراب تجربه نمی کنی.

انگار هر چه به نام عاشقی می شناختی یکباره از وجودت بره, و حس کنی هرگز خداوندی که به نام محبت شناخته بودی قدم به عرصه ی وجود نگذاشته. که سراسر انتقام است و ظلم.

انگار آینده هیچ نیست به جز تکرار هزارباره ی گذشته.
انگار یک عمر حماقت کرده ای و پوچی رو باز دوباره و دوباره تکرار کرده ای.
انگار باید حقیقت رو بپذیری, بعد از اون همه جستجو به دنبال حقیقت. حقیقت اینجاست. در وجود یکی یکی آدم هایی که باهاشون زندگی می کنی. نه دورتر. نه در آسمون. همین جا.

انگار باید دوید. برای آن که نایستی. برای آن که از یاد ببری, همه هیچ است. برای آن که حتی یک لحظه, اندیشه ی حقیقت نکنی.
می نویسم..می نویسم..آرام می شوم. خواهم خفت. در جستجوی آرامش از دست رفته. و اینجاست که “درخت معرفت نیک وبد” و رانده شدن از بهشت مفهوم پیدا می کند.

محتاج خون تازه هستم. برای جان گرفتن. برای حیات جاودانه. برای زندگی باید درید. باید کشت.

جنگل اینجاست. اینجا جنگل است. تفاوتی که در طول تاریخ حاصل شده این است که حقایق را باز و آشکار می پذیریم. و …تلخ است…تلخ…
این…انسان است.

تنهاتر از همیشه
جام می ام تهی است
جام غمم پر است
و ز جام دل مپرس
کاین جام را به سنگ صبوری شکسته ام.

فریدون مشیری

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار