طلسم شکست…باور می کنی؟ طلسم شکست. نمی دونم چطوری.
انگار خود به خود, توی یه اتفاق, با یه کلید ساده سیب مسموم رو پوپ..تف کرده باشم بیرون و بیدار شده باشم. نمی دونم کی و با بوسه ی کدوم شاهزاده یا شاهزاده ها.
عجب خوابی بود.
حالا که فکرش رو می کنم می بینم خستگی هام در رفته. یه جور دیگه خوابیدم و حالا یه جور دیگه از خواب بیدار شدم. مثل یه جور تسلسل, یا یه تولد دوباره.
اما مهم اینه که دوران اسارت تمام شد. تمام تمام..
حالت یه زندانی رو دارم که دوره ی محکومیت اش تمام شده و در های زندان رو به روش باز کردند و می تونه آسمون آبی و خورشید زرد زرد رو ببینه بدون این که چشمش به میله ها بیفته.
ملاقاتی های من کی باورشون می شه حکمی که فکر می کردم زندان ابده به این سرعت تمام بشه. کسی فهمید چی شد؟ چطور شد؟
و..به نظرم زندانبان بیچاره هم نفس راحتی کشید.
و حالا داد می زنه زندانی بعدی لطفا…
عجب…وقتی فکر می کنم…زندانبان از زندانی بدبخت تره. زندانی محکومیت رو می کشه, تموم می شه و خلاص…زندانبان بیچاره ولی عمری رو اونجا با تمام زندانی ها یکی بعد از دیگری سپری می کنه.
زندانبان به اندازه ی دوره ی محکومیت تمام زندانی ها زندانی می مونه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

پیوست:
بله…بفرمایید..می گن تاثیر داستان و نوشته های دیگران روی نوشته های آدم مشهوده. ایناهانش..اگه یه تک پا از اعصابتون بگذرین و اون لینک پایین رو که این سرش توی وبلاگ منه و اون سرش می خوره به داستان مخملباف باز کنین و بخونین می بینین تشبیهات و کنایه های بالا تحت تاثیر چی درست شدند.