نقاش که باشی وقت تنهاییت می شینی و احساست رو نقش می زنی.
نقاشی یکی از کارهاییه که هیچ وقت در زندگیم نتونستم خوب انجامش بدم. راهنمایی که می رفتم سر امتحان نقاشی تقلب می کردم. مدل می بردم و کاغذ رو می انداختم روی مدل و از رو می کشیدم. یک بار هم دو تا از دوست هام که نقاشی شون خوب بود برام تمام میوه های توی ظرف میوه ی نقاشی رو سایه زدند!!!
عوضش عاشق انشا نوشتن بودم. به لحظه ای سه صفحه سیاه می کردم. تخیلی, احساسی, منطقی,…هر چی. حرف واسه گفتن کم نمیارم.

حالا وقت های اضافه رو می خونم و می نویسم و می رقصم. وقت های اضافه رو که نه, در اصل هر وقت که نیاز به ثبت کردن و بیرون ریختن خودم دارم این سه تا کار رو می کنم. کارهای قشنگی هستند.

خیلی وقت ها وسوسه می شم برم توی غار تنهایی ام, روزها و ماه ها و سال ها, و کار کنم و بخونم و بنویسم و آواز بخونم و برقصم و شنا کنم و…
آدمی عجیبه. کاری رو می کنه که تعریفش رو هم نمی دونه. زندگی می کنه, در حالی که فقط یک حسه. اصولا در محیطی که نمی شه منطقی مفهومی رو تعریف کرد,مفهومی مثل زندگی, چرا باید بر پایه ی منطق زندگی کرد؟

جالبه. دنیای تضاد..و تضاد..و تضاد..منطق و زندگی و حس…و تلفیق تمام این تعریف نشدنی ها اینقدر زیباست که یک تاریخ و یک دنیا بر اساسش شکل گرفته و همه ی ما اینقدر با تمام جزییات دوستش داریم.

اگه نقاش بودم زندگی رو به شکل یک عالمه رنگ های در هم و برهم می کشیدم, با یک زن برهنه بلورین نورانی به نشانه ی عصاره ی زایندگی و عصاره ی زندگی, و دستهایی که کفشون درخت ریشه دوانده و سبز شده, و پایین تر یک کودک, دختر با موهای هزار رنگ که انتهای مو به شکل آبشار در میاد, و آن سوتر, فرای مرزهای کادر نقاشی, سیاهی مطلق مطلق , هیچ هیچ هیچ. که اگر در تصویر زندگی صورت مرگ موجود نباشه, زندگی هرگز درک شدنی نخواهد بود.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار