بیدار که شدم, حسی که ماهها بود از دست داده بودم, دوباره در من بود. یک اشتیاق بی انتها برای یک مکالمه با روحی که هرگز منطقی بر وجودش پیدا نکردم.
من فکر میکنم روحم مسمومیت ها را تا قبل از امروز صبح استفراغ کرده بود. صبح که بیدار شدم, نشان مسمومیت با من نبود. چشم های پف کرده و معده ی سنگین روحم دیگر آنجا نبودند.
به جای حس خستگی و بیماری و سنگینی و دلزدگی, همان حس سادگی, استغنا, عاشقی, کودکی,سبکی و پاکی ماههای دور امروز صبح با من بیدار شده بود.
بوی پاییز بود یا هر چیز دیگر, نمی دانم.
گویی باز درست به مکان و زمان گم کردن حس بازگشته بودم و ..در منتهای ناباوری و در بی نهایت هراس, حس هنوز آنجا بود. گویی درست در زمان و مکان گم شدنش منتظرایستاده بود تا من بازگردم و باز یابمش.
من باز با چشمهایی که همه چیز حتی گناه کبیره را زیبا می بینند به تمام هستی می نگرم, و به یاد می آورم که چگونه خودم را ببخشم, و به یاد می آورم حرف زدن با آنچه هر گز برهانی بر بودنش نداری چقدر سبکبارت می کند.

من امروز هرگز به دنبال به دست آوردن چیزی نیستم, که درست از این لحظه همه چیز با من است و از من آغاز می شود.

امروز با اشتیاق بی نهایت دوباره بی اختیار این کلمات را باز به خاطر آوردم:

ای پروردگار ما که در آسمانی
نام مقدس تو گرامی باد
ملکوت تو بیاید
اراده ی تو چنان که در آسمانها جاری ست برزمین نیز جاری شود
نان روزانه ی ما را امروز نیز به ما عطا فرما
گناهان ما را ببخش چنانچه ما نیز آنان را که به ماخطا کرده اند می بخشیم
ما را از وسوسه ها دور نگهدار
و از شیطان حفظ فرما…

و عجیب یک حس که بسیار آشناست, از ورای ماه ها در من می دود. می دود از پا تا به سر, و از سر تا به پا. و تمام وجودم را در سبکی روشن پوست شفاف شیرین عاشقی می پیچد. کاش می شد این حس را در دست هایم بگیرم و به تو تقدیمش کنم, که زیبایی بی منتهاست.

من تو را, و تمام دنیا را, همه با هم یک جا تجربه می کنم.
ایمان دارم, این لحظه ی شگفت, لحظه ی عزیمت, لحظه ی بازگشت یک مسافر به دیاری است که ماهها از آن دور بوده است.
اشتیاق, هیجان, شوق, که در چشم هایم آب می شود, تکامل یک مسافر و…بدرود من با تو, که یادت با تمام حس ها به یادگار در زادگاهم هماره جاودانه در کنارم خواهد ماند. دوست داشتنی, بی نظیر.

فکر می کنم درست این لحظه, باید با تو و با سرزمینت صمیمانه وداع کنم. پس بدرود ای ساکن سرزمین غریب, بازخواهم گشت؟ نمی دانم. اما این لحظه, گاه عزیمت است.همواره شاد باشی, که همواره به تو عاشق مانده ام و به یقین خواهم ماند.لیک لحظه ی عزیمت من درست حالا فرارسیده. پس بدرود…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار