این روزها درست عین گوشت کوبیده می مونم. سه روز و نصفی در هفته تا 9:30 شب کلاس دارم. طبق معمول هم که خدا رو شکر هنوز 5 روز در هفته کار می کنم. آخر هفته ها هم که توی خونه بند نمی شم. حالا سرماخوردگی و بی حالی رو هم به این لیست اضافه کنید. انشالله که همیشه سلامت و برقرار باشید, ولی دور از جون شما در حال حاضر یه گوشت کوبیده ای هستم که دومی نداره.

امروز دو تا دوره ی آموزشی با هم داشتم. آخرش هم چون نمی شد خودم رو نصف کنم, یکی اش رو ول کردم و با خیال راحت رفتم سراغ اون یکی که لازم تر بود.اما همون یک ربعی که سر دومیه نشستم یه مثالی زد که خیلی خوشم اومد.
بحث سر یکی از تکنولوژی ها بود و این که استانداردهاش هنوز قر و قاطیه و تبیین نشده. آقاهه گفت توی جلساتشون که رفتم دیدم هر کدوم براش مهمه که خطاهای دیگران رو بگیره و حرف خودش رو به کرسی بنشونه. من هم بهشون گفتم اینطوری به جایی نمی رسین. شماها همدیگه رو هدف گرفتین و تیرهاتون رو به سمت همدیگه نشونه می رین. در صورتی که باید یه هدف رو به دیوار آویزون کنین و همه تیرهاتون رو به سمت اون هدف نشونه یگیرین.
تعبیر جالبی بود. خیلی وقت ها توی بحث ها به آدم کمک می کنه. خیلی خوشم اومد.
—————————————

فکر می کنم دوره ی جدیدی از زندگی ام شروع شده. قر و قاطی از همه ی دوره های قبلی توش داره, در عین حال که یه قسمتی از هرکدوم از دوره ها رو هم دور نداره. نمی دونم همه ی آدم ها زندگی روحی شون همین قدر بالا و پایین داشته؟
سبکتر شده ام.مثل مار پوست انداخته ام. آهان..همین..به نظرم درست همین تعبیرش باشه. من هر چند وقت یه بار مثل مار پوست می اندازم. دوباره هم تکرار شده. تقریبا هم هر دو الی 4 سال یکبار اتفاق می افته. الان هم در آستانه ی یکی دیگه اش هستم. چیزی که از توش در میاد نه بهتره و نه بدتر. یعنی اصلا خوب و بد تعریف نداره که. فقط متفاوته.
—————————————

اون روزا, بعد از این که یک هویی, ناغافلی گذاشتی رفتی از پیشم, از حیرت که در اومدم,تازه به صرافت افتادم که ای وای, یه چیزی ام جامونده پیشت.

هرچی بعد رفتنت توی بساطم مونده بود, (گرچه چیزی نمونده بود), جمع و جور کردمش و راه افتادم.خسته ودرمونده بودم. توی راه با خیلی ها آشنا شدم.حرف دوستی که میشد, دوستی و یگانگی,شراکت توشه هامون, نوبت دل که می رسید, شرمنده و عرق ریزون, بهشون می گفتم که, تو کوله بارم به خدا هر چی بخواین پیدا می شه, به جز همین یه فقره. شما هم بی زحمت و بی گفتگو, مال خودتون رو همونجا نگه دارین. به درد من نمی خوره. و می موندم دوباره با نگاه و با کلام تلخ اون همسفرها, که مگه می شه آدم, اینقده سر به هوا, دل رو بده دست یکی و وقتی که اون یکی رفت, یادش بره پس بگیره.

کم کم از خجلت و شرم, به صرافت افتادم که قلب دل راه بندازم. ولی راستش رو بخوای,بدجوری ناشی بودم. اون دل تقلبی, بد جوری تو ذوق می زد. چندی هم با دلهای تقلبی تلف شدش.

حالا امروزرسیدم به اونجا که اول بودم. بی دل آخه هیچ کاری نمی شه کرد. تنها که راه نمی شه رفت. همراهی هم اگر باشه باید که دل بهش بدی. اصلا باید به مسیر هم دل بدی, وگرنه هیچ پیش نمی ره.
منم, تنها, بی همراه, یه جایی توی یه راه. حال هیچ همراه سرزنشگری رو ندارم.

دلم رو ولی می دونم, پیش تو گذاشتمش. این که چکار کردی باهاش, حالا داری اش یا که نه, گم شده یا قاطی یه تل آشغال دیگه جایی داره خاک می خوره, یا گذاشتی اش سر رف و صبح به صبح جلا می دی اش, نمی دونم.

حالا ولی, خوب که بهش فکر می کنم, می بینم حتما تو باید تا حالا دورش انداخته باشی. می دونی, منطقیه. گله گذاری نداره. آخه جونم, دلی که بعد یه عمر, زیر و زبر, شیب و فراز, همین که یه غریبه از راه می رسه, به صاحبش بی وفا بشه, تو بگو, می شه مگه به چشما و به حرفای تازه از در اومده ی غریبهه وفا کنه؟

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار