در من تمایل بسیار قوی و انکار ناپذیری وجود داره که تارک دنیا بشم. شاید به خاطر لذت خیلی زیادیه که از تنهایی می برم. مطمئن هستم که اگه روزی بیاد که نگرانی مالی نداشته باشم و بدونم که احتیاجی به کار کردن ندارم, به اندازه ی سه تا عمر کار دارم که انجام بدم, و متاسفانه همینه که همیشه در حال عجله هستم.
به نظرم میاد یه دونه عمر فقط, خیلی کمه.
حالا وقتی اینها رو کنار هم میگذارم به این نتیجه می رسم که احتمالا دلیل کشش انکار ناپذیر من به تارک دنیا شدن اینه که برم در سایه ی حمایت کلیسا (خصوصا مدل کاتولیکش که پولداره), نگرانی امرار معاش نداشته باشم, یا به گونه ای “تن رها کن تا نخواهی پیرهن”, و بعد صبح تا شب کتاب های مذهبی بخونم و مطالعات مذهبی و تاریخ مذهب داشته باشم و زبان های مختلف بخونم و تاریخ تئاتر و شاید هم نویسندگی کنم, و شب تا صبح هم به تزکیه ی روح بپردازم !!!! گیرم به علت علاقه به آواز توی کر کلیسا هم می رم و تک خوانی هم می کنم.
توی دل آدم رو هم که کسی ندیده که بفهمه توش اعتقادی هست یا نیست. گاسم بر اثر نشست و برخاست زیاد با اهالی مذهب دوباره نور ایمان در این دل تیره و تار درخشیدن گرفت و رستگار شدم. کی می دونه؟

به نظرم جزو معدود مشاغلیه که استرس و اینها نداره. هو…م, باید با اهلش صحبت کنم. تنها قسمت مشکلش اینه که به قیافه ی ظاهرت نمی تونی برسی.ولی توی تنهایی که آدم فقط خودش خودش رو می بینه, همونقدر که تمیز باشه و بوی بد نده بسه دیگه. نه؟
روابط جنسی هم تیره و تار می شه. اون هم بی خیالش دیگه. همه چیز رو که نمی شه با هم داشت. تازه کی خبر داره که راهبه ها سانفرانسیسکو میرند یا نه.اصلا به قول ایرج پزشکزاد از زبان اسدالله میرزا سانفرانسیسکو رو که جلوی روی من و شما نمی رند. تازه هر کاری بقیه ی راهبه ها می کنند خوب من هم می کنم دیگه.
خلاصه به قول نیما یوشیج عزیز: “باید از چیزی کاست, تا به چیزی افزود”.
حالا این فکر ها از کجا دوباره اومد توی مغز من, ایناهاش, از سفارت آمریکا. دو تا خواهر مقدس اومده بودند اونجا , درست زمانی که ما اونجا بودیم. من اینقدر نگاشون کردم که گل آقا مجبور شد یه سیخونک حواله ی پهلوی مبارک بنده بکنه. حسابی رفته بودم توی بحر خواهران مقدس.

به هر حال که یک چیز کاملا واضح و مبرهنه. علاقه ی من به تارک دنیا شدن از علاقه ی من به بچه دار شدن خیلی خیلی بیشتره. ماشالله ماشالله اینقدر که خودخواهم و توی زندگی فقط و فقط خودم رو می بینم.

و..
می گم نکنه همه ی اینها فقط و فقط از تنبلی باشه, هان؟ کی می دونه؟
————————————————–

گاه آن خواهد رسید
که دستان بی رحم شب
از پیکرم جدا گردند
به انزوای غار روشنایی ام باز خواهم گشت
و در روشنایی بلورگون انزوا
تا ابد
به تک ستاره ای اندیشه خواهم کرد
که در تیره ترین شام زندگانی ام
بی امان می درخشید

باز در انزوای روشن
روحم را صابون عشق خواهم زد
و باز
برف صداقت
یگانه ام خواهد کرد

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار