1) مارتين خره راستي خره

هفته ي قبل پنج شنبه چند تا بيسكويت گرفته بودم كه نخورده بودمشون. مارتين اومد پيشم, كار داشت. بهم گفت چرا بيسكويت ها رو نخوردي. گفتم به خاطر كالري. پرسيدم تو مي خوري؟ گفت نه. خواستم بندازمشون دور كه نگذاشت. (اين مارتين خره راست راستي خسيسه). گفت بده شون به من يكي رو پيدا مي كنم اين ها رو ميدم بهش. هنري هيز (ببخشيد ولي بهترين لغت براي توصيف هنري در يك كلمه همينه) پيداش شد. مارتين هم تندي بيسكويت ها رو داد بهش و گفت: “هي هنري. كتي مي خواست اين ها رو بندازه دور (!!!) من بهش گفتم نندازه. مي ديمشون به يكي. حالا بيا تو بگيرشون.”

من يه كمي شوكه شدم, از خنده ولو شده بودم روي زمين. هنري كاملا شوكه بود و به مارتين گفت حتما تلافي مي كنم. و به من هم گفت بار ديگه كه ازم كاري رو خواستي حتما به ياد اين بيسكويت هاي ۴ يا ۵ روز مونده خواهم بود!!!
و باور كنين يا نه در تمام اين مدت من نمي تونستم لب و لوچه ام رو جمع كنم و به اين شكل شرم آور از خنده غش نكنم.
——————————–

2) جمعه با شركتمون رفتيم گلف. همه يه ضربه مي زدند به توپ و….وووووو….توپ مي رفت هزار متر دورتر. كاملا پرواز مي كرد روي هوا و بعد هم قشنگ يه جاي خوب و تميز. كتبالو چكار كرد؟ خوب..به خدمتتون عرض شود كه از بين تمام حدود ۷۰ يا ۸۰ نفر, اگه بدترين رو مي خواستند انتخاب كنند بي شك بنده بودم. كلاب (چوب گلف) رو مي بردم اينور و تابش مي دادم و خودم رو شيش دور مي پيچوندم و سه دور باباكرم مي رقصيدم و ۴ قل رو مي خوندم, آخرش توپ قل قل مي خورد روي زمين و يه ۱۰ يا ۲۰ سانتيمتري در جهت عكس سوراخ مي چرخيد. يه بار هم نمي دونم چطوري توپ خورد توي دهنم و لبم باد كرد و اومد بالا!!! سه تا هم گروهي ام خيلي زحمت كشيدند و يك كمي بهم ياد دادند. اما اگه خيال كردين كت بالو بيدي هست كه از اين باد ها بلرزه اشتباه كردين. دارم مي رم ۵يا ۶ جلسه درس گلف بگيرم. انشالله بي حرف پيش ,اين ماه نه, ماه ديگه هم نه. ماه بعدش.
چرخ بر هم زنم ار جز به مرادم گردد
من نه آنم كه زبوني كشم از چرخ فلك !!!!
———————————-

3) ديروز رفتيم اين شهربازي تورنتويي ها. اينقدر از وسايل بازي شون مي ترسيدم كه خدا مي دونه. به خودم جرات دادم و سه تاشون رو سوار شدم. توي يكيشون كه فقط جيغ زدم. اونهم با چشم بسته. سطح ترسناك بودن وسايل طبقه بندي شده. از ۱ كه اصلا ترس نداره تا ۴ كه راستي راستي وحشتناكه. يكي از سطح ۴ اي ها كه دقيقا مثل بانجي جامپينگه.

حالا كرم رفته توي باسنم (ببخشيد. اين دفعه ي دوم كه عفت كلام رو اينجا رعايت نكردم) كه براي سال ديگه اشتراك كل تابستون اش رو بگيرم و برم و ترسم رو بريزونم.
آخه وقتي آدم مي دونه كه احتمال خطرش از يك در صد هم كمتره, براي چي بايد اين قدر بترسه و جيغ بكشه.

به دوتا چيز فكر مي كردم. اوليش اين كه فرضا اگه يك كسي از انسان هاي اوليه كه سرعت در حد قدم هاي معمولي رو تجربه كرده, سوار ماشين هاي الان, با سرعت ۱۲۰ كيلومتر در ساعت مي شد احتمالا همون ترسي رو تجربه مي كرد كه من توي اسباب بازي هاي “واندرلند” تجربه كردم. پس به احتمال زياد همه ش عادته و تمرين.
توي شماره ي ۴ اي ها حتي بچه هاي ۵ يا ۶ ساله هم بدون بزرگتر سوار مي شدند و به اندازه ي من خرس گنده جيغ نمي زدن. كلي هم كيف مي كردند. به بازوي كسي هم چنگ نمي زدن. توضيح اين كه من كلي بازوي گل آقا رو چنگ زدم!!!!

دومين چيز اين كه ياد “خر پينوكيو” افتادم اونجا. مي گم زندگي خودم داره خودم رو ياد خر پينوكيو مي اندازه يواش يواش. فكر كنم اصلا و اصولا اين تقلا و تلاش بيخودي دنيا يه جورايي خيلي هامون رو كرده خر پينوكيو و خودمون خبر نداريم. اين آقاي كارلو كولودي (فكر كنم اسم نويسنده ي پينوكيو همين بود ديگه. نه؟) عجب اثر قشنگي به وجود آورده. بعضي مفاهيمش واقعا عميقه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار