مي گم اين “ميلان كوندرا” خيلي باحاله, نگين نه.
بفرمايين, اين تكه ي “والس خداحافظي” رو ببنين:
“يك مسيحي چطور وجود خدا را باور دارد, او نيز آنطور به بيوفايي شوهرش باور داشت. منتهي باور مسيحي به خدا اين اطمينان مطلق را با خود دارد كه هيج وقت خدا را نخواهد ديد. از انديشه ي اين كه امروز شوهرش را با زن بيگانه اي خواهد ديد همان وحشتي را احساس مي كرد كه مسيحي اي كه خدا به او تلفن كند و بگويد ناهار پيش او خواهد آمد.”

اصلا ايده ي اين كه خدا به آدم تلفن كنه و بگه ناهار مي خواد بياد ديدن آدم از كجا به ذهن ميلان كوندرا رسيده, حيرونم.

حالا اينجاي داستان من يه مشكل دارم. راستش صرفنظر از باور داشتن يا باور نداشتن به خيانت طرف مقابل يا وجود و عدم خدا, من در هيچ كدوم از اين دو وضعيت حس بدي نخواهم داشت.
به نظرم يه جايي توي پيچ و مهره ي احساسات من يه چيزي قرو قاطي شده. يه كمي با آدميزاد فرق دارم, يا درصد زيادي از آدميزادها با من فرق دارند.

از همه ي اينها گذشته عجب مثال جالبي بود. در عين حال كه خيلي چيزها در اين دو وضعيت متفاوتند ولي تنها حس مشترك اين دو وضعيت همون دلهره است, از روبرو شدن با چيزي كه باورش داري ولي غريبه. يه جورايي مثل حس مردن مي مونه. هر جانداري باورش داره ولي اغلب باعث حس دلهره مي شه وقتي آدم بهش نزديك بشه!!!!
شايد تولد هم همين بوده. دلهره و اين حرفها.

راستي..گفتم تولد..امروز فهميدم روز تولد پسر آقا جيمي با روز تولد شناسنامه اي من يكي است!!!! اصلا صدام هم در نيومد كه تولد واقعي ام يه روز ديگه است. يه جورايي امتيازه ديگه. هان؟‌ روز تولدت با روز تولد پسر رييس ات يكي باشه. رييس يه جورايي بيشتر هوات رو داره..يا نه, اشتباه مي كنم؟

بي خيال بابا. فقط تصادف جالبي بود.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار