وقتي همه چيز مفهوم خودش رو از دست مي ده, اون روزي كه مي بيني به همه چيز و همه كس بي اعتقاد هستي, نه چيزي در تو شكي بر مي انگيزه و نه حسي در تو به وجود مياره, اون روزه كه بايد فكر كني شدي يه موجود عجيب, يه چيز بي سر و ته , كه توي هيچ قاموسي كلامي براش پيدا نمي شه.
اون روز بيخود مي گردي كه حسي رو در خودت پيدا كني. سعي مي كني و سعي مي كني و سعي مي كني…بيهوده.
بايد پذيرفت, زندگي جريان داره. مفاهيم و دليل موجود بودن رو بايد پيدا كرد. وقتي براي وجود داشتن ات دنبال دليل باشي, اونوقت خنده دار مي شي.
نه مي دوني از كجا اومدي, نه مي دوني كجا داري قدم مي زني و نه مي دوني كجا داري مي ري.
زندگي بي خانمان ها عجب عالمي داره. زندگي درويش ها عجب عالمي داره. بزني بر طبل بي عاري و بي خيالي و…بري…بري تا انتهاي دنيا و تا انتهاي همه چيز.

——————–
امروز بعد از ظهر يك كمي دلم تنگ شده. شايد چون تنها موندم اينجا..سركار..و هيچ كس اين دور و بر نيست.
بعد از ظهرها كه زياد مي مونم سر كار, اوقات تنهايي خوبي دارم. مي شينم و فكر مي كنم, بي اين كه دغدغه اي باشه. نه زياد سرده نه زياد گرمه, نه كار خاصي..اگه هر كاري هم انجام بدم لطف كرده ام…و نه كسي يا همكاري كاري به كارم داره. يكي دوساعت تنهاييه…و هر هفته اي يك بار تجربه اش مي كنم.
تنهايي رو از وقتي يادم مياد خيلي دوست داشتم. و..سردر نميارم وقتي كسي مي گه از تنهايي مي ترسه يا ناراحت مي شه. شايد دليلش نوع زندگي كودكي و نوجواني ام بوده, معمولا توي خونه تنها بودم. مامان و بابام هر دو بيرون مي رفتند و مامان بزرگ و بابابزرگم طبقه ي اول بودند و من مي دويدم طبقه ي سوم خونه ي خودمون تنها, و درس مي خوندم يا هر كار ديگه اي كه مي خواستم. و هميشه موقع غروب كه مي شد ياد آدم ها و خاطره هاي مختلف مي افتادم يا اين كه همين طوري فقط بي بهانه دلم تنگ مي شد و مي رفتم توي فكر.
شايد دلتنگي هاي موقع تنهايي غروب هم يه عادته.
متاسفانه “زندگي چيزي هست…كه سر طاقچه ي عادت..از ياد من و تو برود…”

همه چيز هاي موجود رو نمي شه حس كرد. تمام حس ها رو نمي شه كلمه كرد. تمام كلمه ها رو نمي شه گفت.

اگه گفته نمي شه نه اين كه نيست, هست. ولي..يا حس نمي شه يا اگه حس مي شه كلمه نمي شه يا اگه كلمه مي شه نمي شه گفتش.
خيلي هنر كني, هست ها رو حس كني و به كلام نيومده ها رو بگي و ناگفته ها رو بشنوي.
و…
اين مي شه يه زندگي…بي سر و ته. تا آخرش مي ري و نگاه كه مي كني نمي فهمي چه كردي و به چه درد خودت و بقيه خوردي و..اصلا مگه قرار بوده به دردي بخوري…

و…كاش مي شد هيچ وقت نديد و نفهميد..يا مي شد ديد و توجيه كرد..اگه رسيدي به جايي كه ديدي و فهميدي و توجيه نكردي, يه كمي سخت مي شه. اونجا بايد فهميده ها و ديده هات رو تحمل كني. اونجا بايد خودت رو فراموش كني و بگي “آدم, آدم است.”

دوستتون دارم, خوش بگذره , به اميد ديدار