از جالب ترین نکات کتاب بر باد رفته , عشق اسکارلت اوهارا به اشلی ویلکس بود.
اون حسی که اسکارلت به اشلی داشت به نظر من عشق نبود. اسکارلت عادت داشت هر مردی رو که اراده می کرد توی دستش داشته باشه و اشلی استثنا بود. اشلی تنها کسی بود که دست نیافتنی بود. اسکارلت هرگز اشلی رو دوست نداشت. فقط می خواست به دستش بیاره.
روزی که ملانی نبود و اسکارلت دید که اشلی به دست اومده تازه فهمید که رت باتلر رو دوست داشته…و این به نظر من جالبترین نکته ی داستان بود. اسکارلت فقط می خواست داشته باشه و اشلی رو نداشت.

تنها چیزی که باعث شد به این نتیجه برسم مدت ها فکر کردن به این موضوع بود که آخه چطور ممکنه آدم اشلی وارفته و معمولی رو به رت باتلر با اون شخصیت استثنایی و فوق العاده و متهورترجیح بده.
گرچه که به نظر من هم رت باتلر از شدت حسادت هیچ وقت متوجه انگیزه ی اسکارلت نشد و بزرگترین مشکل رت باتلر همین حسادتش بود. و..به شخصه اگر جای رت باتلر بودم بل واتلی رو به اسکارلت ترجیح می دادم. گرچه که اسکارلت اوهارا به طرز دوست داشتنی ای کودک و شجاع و ابله و باهوش بود. دراصل کاملا از روی غریزه عمل می کرد و معمولا هم به نتیجه می رسید.بل واتلی آگاه و پخته, و بسیار انسان و باشعوربود.

فکر می کنم دوست داشتن هر نفر دو مرحله داره. در مرحله ی اول آدم دوست داره که به دست بیاره. در مرحله ی دوم, بعد از این که مطمئن شدی که به دست آوردی, اونوقت می تونی با خیال راحت سرفرصت بشینی و فکر کنی که دوستش هم داری یا نه. شاید..شاید فقط و فقط آرزوی به دست آوردن داشتی و به دست آوردنش رو دوست داشتی و نه خود اون آدم رو.

دوستتون دارم , خوش بگذره, به امید دیدار