زن نشسته بود, روبروي مرد, نگاه مي كرد.
سيگاري آتش زد, جرعه اي شراب نوشيد, قلم و كاغذ را در آورد و نوشتن آغاز كرد.
براي آخرين – و نمي دانست چندمين- بار غرورش را شكسته بود و از مرد خواسته بود تا ملاقاتش كند. اين ولي مسلما, بار آخر بود.

مرد هيچ نمي گفت, كه اگر هم مي گفت دروغي بيش نبود. سكوت مرد صادقانه ترين لحظه هايش بود. زن اما او را عاشقانه مي پرستيد.

زن مي نوشت, مرد هر جا را نگاه مي كرد, گاهي هم زن را مي نگريست. پرسشي در نگاه مرد نبود. نگاه زيبايي داشت, تهي از هر چيز ديگر به غير از تمناي داشتن, و زن را داشت, پس نگاهش به زن تهي از هر چيزي بود, سرشار از زيبايي.

زن مي نوشت:

تو را ديدم, پرستيدم. آمدي, عاشقي سرودي, بهانه آوردي, بهانه ها را به من هم دادي. هر چه به من مي دادي مي گرفتم, بهانه ها را هم گرفتم. عاشقي ها را باور كردم, عاشق شدم, معشوق شدم, معشوق كه نه, عروسك بي اراده ي دستانت شدم.
گفتي, گوش شدم, بوييدي,‍عطر شدم, بوسيدي, لب شدم, خواستي, خواستني شدم,‍ نخواستي, هيچ شدم, پوچ پوچ پوچ.

آواي رفتن آغازيدي, باور نكردم, باز گوش دادم, آواي رفتن بود. التماس كردم, كر شدي, نوشتم, كور شدي, پاسخ خواستم, لال شدي. ندا يكي بود. رفتن.
راه شدم, نه بن بست, تنها راه با توبودن “راه” شدن بود وقتي “رفتن” آغاز كرده بودي.

هفته هاست كه من راهم, و تو مي روي. هر لحظه رفتن ات را زير قدم هاي تو ادامه داده ام. و تو در اين راه خوش مي روي, مي گريزي استوار.

حال, براي هر آنچه از دست داده ام مرثيه نمي سرايم به جز اعتقاد معصومانه ي كودكانه اي كه به عاشقي داشتم.
هر لحظه ي من مرثيه ي اعتقاد از دست رفته ي من است كه در پاي تمام عاشق هاي دروغين زندگانيم مي سرايم.

لحظه ي اوج گيري مرثيه لحظه ي پايان “راه” بودن من است, لحظه ي مردن راه, مردن اميد به آخرين تلالو ايمان به عاشقي.

راه كه شدم مي دانستم, براي راه گريزي نيست, بايد..بن بست را هم روزي به تلخي باور كنم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار