1) زمانهایی توی زندگی آدم هست که آدم دیگه خودش رو حس نمی کنه. با خودش غریبه است.
زمانهایی که خودت رو نمی شناسی.
آدم گاهی وقت ها استحاله پیدا می کنه. از جنس دیگه ای بوده و انگار که می ره توی یه آتش و بیرون میاد, غریبه ای بیرون میاد که تمام وجود و ماهیتش با اونچه که قبلا بوده متفاوته.
و یک آن می بینی اون چیزی شده ای که سال ها برات فقط یه تصور بوده, دور از ذهن, دور از درک.
گاهی خونه ای رو روی زمینی بنا می کنی, و بعد به یک لحظه زمین می شه شن خالص, یا انگار روی یک گسل زلزله خیز بناکرده بوده باشی اش.گسل شروع می کنه به لرزیدن, و اون گسل چیزی نیست جز وجود خودت. گسل فعال می شه و زمین ترک بر می داره و تمام اونچه که بنا کرده بودی به لحظه ای نابود می شه و طول می کشه تا زمینی رو باز پیدا کنی و خونه ات رو روش بنا کنی.
و دردناک ترین قسمتش اینه که دیگه هرگز به هیچ زمینی نمی تونی اعتماد کنی. هیچ وقت به هیچ وجودی, نه وجود خودت و نه وجود دیگری اعتماد نخواهی کرد و تا دنیا دنیاست روی هر زمینی که خونه بسازی منتظر فعال شدن گسل هستی, ودیگه هرگز خونه ی دائمی نخواهی ساخت…هرگز…

2) این روزها اینقدر کار دارم که دیگه خیلی وقت ها خودم رو هم یادم می ره. خونه دقیقا شده شکل دیونه خونه. تمام کارهای شرکت و بیرون تلنبار شده اند روی سر و کله ی همدیگه و باور کنید یا نه کارهایی دارم که 5 ماه یا بیشتره که عقب افتاده اند. خدا به داد برسه.

3) زپلین سواری بسیار جالبه. قایق سواری و پارو زدن هم به همچنین. اما نیش پشه بسیار دردناکه…
اینها تجربیات هفته ی گذشته ی من بودند!!!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار