1) امروز یه سری مهمون داشتیم. یه آقایی که در ایران از دوستان پدرم بود, با خانومش و پسرش و عروسش. هر بار اینها می خوان بیان خونه مون من کلی بهم خوش می گذره. این پدر و پسر سر کوچکترین مسائل ممکن کلی با هم دعوا می کنند. باباهه عاشق بوش است و متنفر از مذهب, پسرش متنفر از بوش به خاطر افراطی گریش. به نظر من پسره درست تر می گه. مشکل بوش دقیقا افراطی بودنشه و حماقتش. بامزه اینه که به نظر من نمی شه عاشق بوش بود و متنفر از مذهب, گرچه که می شه متنفر از بوش بود و عاشق مذهب, به خصوص اگه خودت مذهبی شدید باشی و مذهبی غیر از مسیحیت داشته باشی.به هرحال که بوش عاشق مذهبه!!! راست افراطی دقیقا. این بار ما بی رودرواسی بدون اهانت و به طور محترمانه و با احتیاط نظراتمون در مورد جناب بوش رو گفتیم و باز هم تاکید کردیم که مهم نیست که مذهب مزخرف است یا عالی. مهم اینه که اطرافمون آدم های مذهبی خیلی زیاد داریم و نمی شه نادیده گرفتشون. باید هر چیزی رو با توجه به وجود این جماعت گفت. متاسفانه یا خوشبختانه نمی شه تمام مذهبی ها رو جمع کرد یه جای دنیا و بوم!!! زمان نیاز داره و انعطاف پذیری. به خصوص برای پدیده ای که تمام آحاد اجتماع رو در مقیاس زمانی و مکانی وسیع تحت تاثیر قرار داده. به نظر من مهم تر از مبارزه با مذهب مبارزه با استبداد و تعصب و سطحی نگری ای هست که مذهب زاییده ی اون هست. متاسفانه این آقای بسیار محترم و ضد مذهب هم مستبد و متعصب است. به نظر من ضد مذهب بودن هم نوعی از مذهبی بودنه.
بامزه تر از اون اینه که من طرفدار سلطنت هستم و مخالف استبداد. حالا این دو تا چطوری یه جا جمع شده اند خودم مونده ام سرگردون!!!! بی خیال بابا. امروز هم کلی از دست این پدر و پسر خندیدم. عاشق آدم هایی هستم که عین عروسک کوکی حرف می زنند. این پدر و پسر هم خیلی حرف می زنند و کار فک من رو آسون می کنند.آخه اگه توی جمع کسی حرف نزنه من وظیفه ی خودم می دونم که به جای همه عین همون عروسک کوکی حرف بزنم!!! خلاصه که جای همه تون خالی بود.راست راستی به من خوش گذشت.

2) دیروز حس حماقت عجیب و دوست داشتنی ای بهم دست داد. از یه آرایشگاه ندیده و نشناخته یه پکیج خریده بودم برای شش تا کار مختلف. آدرسش شماره ی …خیابون یانگ بود. فکر می کردم همون حدود محله ای باشه که همیشه می ریم و ایرانی های زیادی هم داره. نگو توی منطقه ی “آرورا” است که با خونه ی ما 50 کیلومتر فاصله داره!!!
رفتم اونجا, خانومه گفت که دستیارش نیومده چون ماشینش توی راه تصادف کرده و این خانومه هم همه ی مشتری ها رو کنسل کرده و فقط به من به خاطر این که 6 تا کار مختلف داشته ام زنگ نزده بوده -راست و دروغش پای خانومه -. بعد بهش گفتم دوتا از موارد رو با یک فقره رنگ مو عوض کنه. گفت باشه. بعد که نوبت به رنگ رسید گفت که رنگ فعلی موهات خیلی عالیه و فقط ریشه ها رو رنگ می کنیم!! نجابته دیگه. گفتم چشم. بعد هم دو دقیقه با یه قیچی موهام رو از حالت صاف در آورد و کرد تکه تکه. خدا عمرش بده. خداییش این مدلی هم مدتره و هم بهتر به من میاد. بعد نوبت صورت رسید. اون رو هم سرهم بندی کرد. اما توضیح داد که پوست صورت من گرسنه است, حسابی. باید بهش غذا بدم!!! بعد هم نوبت پدیکور و مانیکور رسید. این رو هم هر چی الان نگاه می کنم ناخون هام هیچ رنگی ندارند. فقط یه کمی قیافه شون رو درست کرد. رنگشون نکرد. بامزه اینه که قبل از هر چیزی من رو کاملا متقاعد کرد که لاک روی ناخون باعث خراب شدن ناخون می شه و من باید ناخون هام رو همیشه بدون لاک نگه دارم. حالا این که چرا باید دقیقا از اون روزی که پیش این خانوم رفته ام و پکج دارم این کار رو انجام بدم , چیزی بود که نه این خانومه توضیح داد و نه من خر به فکرم رسید که اون لحظه ازش بپرسم. بعد هم نوبت ابروهام رسید. گفت یکیش رو درست می کنه اما اون یکی رو نفر قبلی حسابی ناقص کرده!!!! باید دستش نزنیم تا بعد در یه موقعیت مناسب مثل همین یکی دیگه بکنیمش!!! یه چایی, دو تا بیسکویت, و توضیح این که خارجی ها مثل ایرونی ها نیستند و وقتی یه چایی بهشون می دی کلی ازت تشکر می کنند و می گن تو چقدر گلی, پشت بندش اومد. این درست بعد از اون بود که یه مشتری کانادایی اومد و خانومه به من گفت “من و شما همزبونیم, حرف همدیگه رو می فهمیم. من می رم کار این خانوم رو بکنم اگه اشکال نداره, بعد دوباره میام پیش شما”. ونیم ساعت…نجابته دیگه. هیچی نگفتم. بعد هم کلی گفت که ما مشتری ایرونی نداریم و ابراز تعجب کرد از این که من پکیج رو از یه گارسن ایرانی یه رستوران ایرانی خریده بودم!!!! بعد هم همون یه ریزه کاری که روی ناخون من کرد رو توضیح داد که 12 دلار می شده ها!!! و..آخر سر هم من رو متقاعد کرد که یه انگشتونه کرم رو به قیمت 15 دلار ازش بخرم و این که اصلا و اصلا از فروشگاه های Shoppers Drug Mart خرید نکنم که جنس هاشون مزخرف و تقلبیه. من هم عین این هیپنوتیزم شده ها آخر کار یه عالمه انعام بهش دادم و اومدم از سالنش بیرون!!! با تمام اینها مقادیر زیادی غرغر و نق نق از وضعیت جاری و این که این خانوم باید الان در بهترین سالن های L’oreal و سالن های بزرگ لاس وگاس و هالیود کار کنه و فقط به خاطر نمی دونم چی (راست راستی هم این قسمتش رو نگفت حالا که فکر می کنم), در این سالن نالایق که مال یه فرانسوی هست داره کار می کنه (خداییش سالنه بدکی نبود.بزرگ و شیکان پیکان بود.), همراه بود. اثر هیپنوتیزم این خانوم درست ده دقیقه بعد از این که پام رو از آرایشگاه گذاشتم بیرون از بین رفت!!!
اگه می خواستم به حرف های خانومه گوش کنم فقط و فقط دو تا کار باید در زندگی می کردم. از 8 صبح تا 6 بعد از ظهر روزهای کاری هفته پول در می آوردم, بقیه ی ساعات رو می اومدم پیش خانومه و اون پول ها رو می دادم بهش!!!

تنها سوال اساسی که الان از خودم دارم اینه که چطور خانومی که 15 ساله در کانادا زندگی می کنه و 4 سال هم در انگلستان زندگی کرده, نه مجله ی Reader’s Digest رو می شناخت (دست من که دید نمی دونست کتاب داستانه, مجله است یا کتاب آشپزی), و نه می دونست محله ی North York کجاست. این قسمتش حسابی بهم برخورد. بهش می گم نورت یورک. می گه کجاست. می گم محله ای که بیشتر ایرونی ها اونجا زندگی می کنند. می گه وای, من که اینقدر از این محل بدم میاد که اسمش رو هیچ وقت یاد نمی گیرم!!!! بدترین مدارس اونجا هستند!!! راست راستی علیرغم هیپنوتیزمها دلم خواست بزنم توی ملاجش. خودمون اونجا نیستیم اما عزیزترین دوست هامون اونجا زندگی می کنند. الحق والانصاف یه جاهاییش از بهترین مناطق تورنتو است و مهم تر از همه یه جورایی تعصب بچه محل بودن در مورد اونجا داریم. چی جلوی من رو گرفت که نزنم توی ملاج خانومه ..فکر کنم..نجابته دیگه!!!!

3) نمیدونم آیا در تمام مدت زندگیم زمانی بوده که تا این حد راضی و خوشحال و آرام و در تکاپو باشم. سبکی دوران کودکی, سرزندگی باورنکردنی دوران نوجوانی, انرژی دوران جوانی, و ..شادمانی..شادمانی..یک حس زیبای مداوم با من است.
کاش می تونستم این حس رو توی مردم دنیا تزریق کنم. کاش همه حداقل به اندازه ی من شاد و آرام و در تکاپو بودند.
خدا رو شکر.

4) گر بد دارد و گر نکو او داند
گر جرم کند و گر عفو او داند
تا زنده‌ام از وفا نگردانم سر
من بر سر اينم آن او, او داند

(خاقانی)

5) یادتونه یه بار نوشته بودم از داشتن سه تا چیز معذورم, گل و حیوون و بچه!!! بفرمایید. یه گل خریدم شدم اسیر وذلیل و عاشقش. کلی به فکرشم. کلی همه اش مواظبشم. جاش رو عوض میکنم و نگران آب و خاکش هستم. رز مینیاتوریه. اولش برای گل آقا خریدمش. چون گل آقا خیلی رز دوست داره. مردد بودم. خودم احساس علاقه ای نمی کردم و فکر می کردم دو روزه از بین بره. اما فعلا که از سه تا دونه گل تبدیل شده به 12 تا. برای جوون ترینش دلم غش می ره. کوچولوی کوچولو است. از نصف انگشتونه هم کوچکتر.
می ترسم یه موقع بشه اول یه توله سگ یا یه بچه گربه یا بدتر از اون خرگوش بیارم, با شک و تردید. بعد خوشم بیاد تبدیلش کنم به دوازده تا. فرض بگیر در مورد بچه این موضوع تبدیل می شه به یه کودکستان !!! فعلا هنوز در فاز انکار جدی و بسیار شدید و غلیظ بچه هستم. اصلا نمی تونم فکرش رو هم بکنم. بنابراین خدا رحم کنه.
حکایت ازدواجمه. اولش که با گل آقا دوست شده بودم, بهش گفتم ببین, من دوست دخترت هستم و می مونم. اما اهل ازدواج اصلا و ابدا نیستم. در مورد من فکر ازدواج نکن. هر وقت خواستی ازدواج کنی برو سراغ یکی دیگه. 5 سال و نیم بعد وقتی گل آقا گفت بیا ازدواج کنیم, دوهفته بعد زنش بودم!!!!
خلاصه حرف های من احتیاط داره.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار