آتشي,‌ گرما مي دهي و اندكي نزديكتر…
داشتي مي سوزاندي ام, توان “نه” گفتن ام نبود,‌ آشفتگي ام آرام گرفته بود, گفتم, ندانستي, يك “آري” محكم از من,‌و بي شك “نه”‌ تو در پي بود…
گرمم مي كني,‌ نسوزان…
دل سپردگي را شكي نيست, غير از آن مگر مي شد چنين تنها با يك صدا آرام گرفت..مي شد گريخت, از همه كس حتي از تو, به خود تو, دوباره و دوباره.

شوق پرواز در من بر مي انگيزي, پرواز مي كنم, پايان سومي نيست, اوج است يا سقوط.
من ولي سقوط نخواهم كرد, رمز اوج اين است, زمزمه مي كنم, من سقوط نخواهم كرد.

بالا مي روم, خدا تا به حال چنين نزديك نبوده است. آنجا درست كنار ابليس, قهقهه مي زند, خداوند چه نزديك است…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار