با هر نگاه و هر کلام نطفه ای را در دلی می نشانی و با نوازش دستها و بوسه هایت مامایی اش می کنی…و نوزاد احساس را تا انتهای صبر و خطر می پروری و به حد وارثت نرسیده با سرمای انگشتانت زنده زنده به گور می سپاری اش.
و بیهوده در میان گورستان احساس های محتضرپی گریزگاهی می گردی بیهوده, که بندها نگاهت داشته اندء بی اتکا..سرگردان..و مکرر نطفه های جدید می کاری تا در صدای گریه و خنده ی هر حس نوزاد شیون وناله های محتضران را در گوشهایت خفه کنی.
در انتهای گذر سال ها می بینمت, لاشخور هزاران حس, نطفه ها را با مسکوک کاغذی و سیم باز می کاری, و با پنجه های بی رمق مامایی می کنیء و نگاهت را پاس می داری از تلاقی با نگاه هزار مادر که شیون احساس های زنده به گور شده ی محتضر را در گذران سال ها با چهره های سیمگون ماه رنگ مرثیه سرایی کرده اند.
و تو هماره سمفونی ناله های احساس هایی را که زندگی بخشیده ای و زنده به گور کرده ای راهبری خواهی کرد.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار