امروز كسي رو ديدم كه به نظرم مياد آينه ي خودم حدود 6 سال پيش است. كم تجربه و نيازمند يه كسي كه دوستش داشته باشه و دستش رو بگيره و اشتباهاتش رو ناديده بگيره.

يواش يواش دارم به لحظه هاي بي تابي مي رسم. كشش به سمت خونه. به سمت زندگي خودم.
فرصت ها كوتاهند و دوست داشتني ها بسيار. خو كرده ها من رو به طرف خودشون مي كشند.

مهم ترين دلايلي كه به خاطرشون اينجا هستم هنوز كامل پاسخ گفته نشده اند.

مشكل اساسي اينه كه به نوعي خود آگاهي رسيده ام كه آزارم مي ده. اين كه دليل هر كار رو بدوني و از روي غريزه رفتار كردن رو ترك كني, و به سمت خود آگاهي بيشتر قدم برداري واقعا آزارنده است.
خود داري آزارنده است. به عبارتي وقتي خودت حريف خودت نشي, و خودت حريف ديگران نشي.
يا وقتي ببيني كاري نمي توني براي كسي بكني. توانش رو نداري, و آرزو كني كه كاش مي تونستي..

كاش…
———

بيشتر از هر چيز موضوع “سكوت زنده” فكرم رو به خودش مشغول كرده. محمد جواد عزيز در مورد اثري به نام “سكوت زنده” بهم گفت. دارم فكر مي كنم چطور مي شه سكوت زنده نبود. چطور مي شه جرات و فضاي گفتن پيدا كرد. سكوت زنده از چيزهايي هست كه فكر مي كنم تا مدت ها به يادم بمونه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار